غم دارم...یه روز مونده به تولدم؛یه روز هم نه.کمتر . تا فردا صبح ساعت٧ یه روز نیست.کمتر از یه روز مونده یه تولدم و غم عالم رو دلمه.نهایت کمال ادما چیه؟چرا هیچوقت از ته دل خوشحال نمیشن؟مگه قرار نبود من خوشحال باشم از بعد چیزی که برام رقم خورد.چرا نیستم؟چرا غم هست .چی میخوام چی نمیخوام.دلم امید میخواد دلم حال خوش میخواد دلم نور میخواد دلم حسی رو میخواد که همه این حسای بد و فکرای بد رو از بین ببره.دلم برف میخواد ارامش برف رو میخواد.دلم میخواد فردا دور نشم از بهترینای زندگی ام.به چه قیمتی برم؟به قیمت ندیدنشون؟!زندگی مگه چقدر ارزش داره که بخوای بدویی دنبالش کاش امروز هیچوقت تموم نشه.کاش به شب نرسه.کاش فردا نیاد.کاش بزرگ نشم.کاش ٣٠مهرِ فردا روزی نباشه که دور شم ازشون.کاش لحظه ی ناب تولدم توی اتوبان تهران قم نباشم.کاش وا بده زندگی کاش زمان متوقف شه.دوری سخته .خیلی سخت.قدر نزدیکی ها خیلی نزدیکی های زندگیتون رو بدونید.
+یک روز پیش از تولد نوشت.