شرایط سخته.وقتی روی صندلی های دانشکده ای که دوستش ندارم میشینم و خم میشم و ارنج دو تا دستام رو تکیه میدم به زانوام و بعد سرمو تا حد ممکن خم میکنم و زل میزنم به زمین می فهمم شرایط چقدر سخته.وقتی خسته ای و یک روز تمام خودت رو نمی بینی تو اینه حتی، یعنی شرایطت سخته.وقتی توی کلاس زل میزنی به در و از خودت می پرسی چند سال پیش اینجا بیمارستان بوده؟!جواب یحتمل اش هم میدی که خیلی سال .توی اتوبوس وقتی شجریان میخونه اهای خبر دار خوابی یا بیدار مستی یا هوشیار...

و تو با خودت میگی خبر دار نبودی.دو ماه پیش نمیدونستی اینجایی که الان نشستی ایندته.


با تمام این ماجراها و حرفا و سختیا و دردسراش

من خودمو میشناسم و میدونم ٦سال دیگه،چقدر دلتنگ این دانشگاه لعنتی و ادمای لعنتی ترش میشم

چقدر دلتنگ وقتی میشم که استاد عزیزی میخونه:

"پریا هیچی نگفتن،زار و زار گریه میکردن پریا

مثل ابرای باهار گریه میکردن پریا"

دلتنگ نورای رنگی سقف اتوبوسای شبای چهارشنبه

ابی ، صورتی و به قول یلدا رویایی

دلتنگ خنده هامون بعد شام

دلتنگ برعکس شدن قابلمه فاطمه توی ظرف سارا که مسببش من بودم

دلتنگ جمکران رفتنامون و در به در دنبال فلافل گشتنمون

دلتنگ هری پاتر دیدمون و غر زدن من که چرا اسمشونو یاد نمیگیرم چرا فقط اسنیپ رو یادم می مونه.

دلتنگ سرویسای ساعت٧.١٠. و...

این شهر و دانشکده با تموم سختی هاش که اتفاقا کم هم نیست دوست داشتنیه

دوست داشتنیی که الان نمی فهممش

ولی ٦سال دیگه لمسش میکنم و حسرتش رو خواهم خورد.

ذهنم الان جواب داد که اسنیپ رو یادت می مونه

ادم چیزایی که دوست داره رو،لحظاتی که دوست داره رو،یادش می مونه...