من که روزی بارانی در اردی‌بهشت تمام طول کوچه را با درخت‌ها دویده بودم و سبک نشده بودم .

من که یادم نمانده بود ابرها هم مانند انسان‌ها میتوانند هر شکلی باشند ، هر شکلی.

من که فراموش کرده بودم زندگی هوای بهار است و هیچ چیز پایدار نیست .

من که هیچوقت دُرنایی نشدم که غم را ، فریاد بزند.

من که نوشته بودم بوی شب دریای شمال از تمام حس‌های جهان تهی‌ام میکند و در سینه‌ام هزار اسب کاسپین جان میگیرند و می‌تازند .

من که گفته بودم بادبادک بازی هستم که با امید می‌دود.

من که هر پاییز و زمستانم با گل‌های نرگس میگذرد و تمام فصل‌هایم با بنفش‌ترین های دنیا.

من که پرنده‌ی کوچکی میشوم لا‌به‌لای کتاب‌ها.

من که مدت‌هاست در پیِ خودم هستم، در ساقه گل‌ها ، در خط سفید بین جاده‌ها ، در پل‌های هوایی جهان، در چوب گردو میزها و صندلی‌ها، در سنگفرش‌‌های جلوی تئاتر شهر ، در راهروی شبستان باغ کتاب ، در دیوارهای شعبه

ی اصلی لمیز . 

منِ جست‌وجو‌گر خودم هنوز خیلی چیزها را نمیدانم ...

من اما یاد گرفته‌ام غمی که امروز روی دلت سنگینی میکند، فردا برایت کمرنگ میشود.