همیشه عطرا نیستن که خاطره ها رو زنده میکنن. الان که دارم می نویسم زیر باد کولر دراز کشیدم. سرمای این کولر کلی خاطره برام زنده میکنه.چند سال پیش که با حوری رفتیم همایش،مطب دندونپزشکی دوست بابا .کلاسای تابستون فیزیک ، آخرین روز مدرسه که با دکتر رسولی بیرون مدرسه وایسادیم و حرف زدیم.جلسه‌ی کنکور.پله‌های خونه مامان‌بزرگ.اون شب سرعین که گریه کردم و سونیا و سارا برای اینکه حال و هوام عوض شه گفتن بریم کافه.ظهرِ عروسی دایی.اون روز که کلاس زبان رو پیچوندیم و با حوری روی سکوی سمت راست حیاط نشستیم. ظهرای جنگلای شمال.تمام خاطراتم با هانا که همش تابستون و بهار بود.روزی که غزال دستبندی که همیشه میندازم رو بهم داد.یاد اون روز استارا که‌ اولین پست وبلاگم رو توی لاین پست کردم.یاد تمام شبایی که با لعیا سارا مرجان مهتاب نگین سونیا هانا تا ۷ صبح بیدار بودیم . یاد بادبادک هوا کردن اون عصر با بابا توی ساحل که هی میگفت یه طوری بدو که بادبادک بالا بمونه ولی من هیچوقت یاد نگرفتم و همیشه بابا مثل بقیه جاها اینجا هم برنده بود . یاد د‌وچرخه سواری شمال.یاد اون پیرهن مشهور من که از سینا گرفته تا سارا همیشه مسخرش میکردن ولی من دوستش داشتم.

می‌بینی آدم با چه چیزایی یاد خاطره‌هاش میفته؟

شاید ۱۰-۱۵ سال دیگه ؛ وقتی یه شب زیر سرمای کولر نشستم یه جایی بنویسم : یاد ماه رمضون اون سال، شبی که توو خوابگاهبا فرزانه و فاطمه ها و سارا خندیدیم و با عاطفه کلی بالاپایین پریدیم.یاد اون شب  ، طبقه دوم تخت . 

پ.ن : این متن فاقد ارزش ادبی است و صرفاً برای سبک شدنِ شخصِ نویسنده در یک نیمه شب ، چند لحظه پس از ناپدید شدنِ سایه‌ها نوشته شده است.