بهار است هنوز و من موهای کوتاه‌ام را روی پیشانی‌ام میریزم و با دست آنها را مرتب میکنم.باد می‌آید و موهایم را ، دلم را بهم می‌ریزد . پارسال و سال‌های قبلش وقتی هوا اینطور آشوب می‌شد، وقتی آشوب بودم بلند بلند در خیابان ، در کوچه فروغ می‌خواندم" در کوچه باد می‌اید، این ابتدای ویرانیست" ولی نبود ! باران میزد و هیچوقت ویرانی نیامد . آن وقت بود که باید بلند و بارها سوره شوری آیه بیست و هشتش را تکرار میکردم "و اوست که پس از ناامیدی مردم باران می‌فرستد" ولی میدانی ؟! آن روزها این آیه را نمیدانستم و حالا میدانم.باران می‌بارد و من نمی‌دوم ، آرام راه می‌روم و به آدم‌ها نگاه می‌کنم که نمیگذارند باران غم‌هایشان را بشورد و سبکشان کند . آدم‌ها به اشتباه می‌دوند !باران گرفته ، باران بهاری و من نمیخواهم مسیری که داشتم می‌رفتم را به یاد بیاورم ، نمیخواهم ورودی مترو را پیدا کنم.

دیگر راه نمی‌روم ، می‌ایستم و در دلم کسی کمانچه نه ، ویولن می‌نوازد و می‌داند که من ویولن را بیشتر از پیانو و سه‌‌تار ‌و بقیه سازها دوست دارم.

باد می‌اید ، خیلی باد می‌اید .باران میزند .کلمات این نوشته از قطره‌ها جان می‌گیرند و دیگر هیچ چیز مهم نیست.