نمیآیی و در چشمهایم گندمزاری آتش میگیرد ؛
خاموش نمیشود ، اشک میشود .
آرام نمیگیرد ، درد میشود .
میشوم غمِ گندمزاری از دست رفته در کنار جادهای متروک در ظهر آن سال، نیمههای تابستان !