ساعت ۴ صبح است. آمدم بنویسم من دلم میخواست تو را بسیار بنویسم ، تو را بسیار بخوانم . تو را بسیار بدانم. آمدم خیلی چیزها را بنویسم اما روزی که تمام بلوار کشاورز را رکاب زدیم خودت ‌می‌خوانی این‌ها را از چشم‌هایم.

به قول یکی ؛ آدم فضاییِ آبی ‌و کوچک من ؛ دیروز روز جهانی دوچرخه سواری بود و من دلتنگ آن دوچرخه‌ی زرشکی لعنتی‌ام شدم که نمیدانم کجا گمش کردم ، مثل تو که نمیدانم کجا گمت کردم . 

من دلم خواست تو را بگویم : جهان اگربرپاست هنوز ، کسی ، کسی را دوست دارد ، اگرچه دیر ،اگرچه دور 

اگرچه پشتِ لایه‌های مه‌آلودِ غرور...

آدم‌ فضایی ابیِ من ، اگر صبرت تمام شد برایم از ستاره‌های نوترونی بنویس ، چند سال است خبری ندارم از حالشان.

بنویس که آیا هنوز فکر میکنی زمان ما را فریب می‌دهد ؟

بنویس تو هم دوست داشتی نویسنده شوی و حالا دیگر ذوقش را ، حالش را نداری؟یا شاید نویسنده‌ی بزرگی شده‌ای؟

بنویس نرگس زرد را بیشتر دوست داری یا رزهای سفید را ؟ یا مثلِ من هردو را ؟

ادم فضایی ابیِ من ، حتما برایم بنویس که هستی و من کجا گمت کردم ؟ اصلا یافته بودمت که گمت کنم؟

+برسد به دست او که نمی‌شناسمش !