داشتم چت‌های چند ماه پیش رو با نکی میخوندم . چقدررر غر زده بودم . چقدر نالیده بودم از غذای سلف ، از قم ، از کلاس ، از درس‌ها ، از استادا ، از جوِ کلاس و دانشکده ! چقدر از ساختمون وحشتناک اون روزای دانشکدمون براش گفتم! چقدر بهش گفته بودم بنظرت بیام داروی تهران ؟!  چقدر به سرم زد انصراف بدم . چقدر براش نوشته بودم من دارم افسرده میشم و چقدر برام نوشت صبر صبر صبر . چقدر لعنت فرستاده بودم به ناهارای دانشگاه ، به شام‌های خوابگاه . گفتم نکی مریض شدم ‌و مامان نیست که به دادم برسه، چقدر اون موقع از تنهایی خودم خوابیده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم زندگی همونه باز! چقدر بغض کردم از نبودن اونایی که باید باشن . از کویری که توش بودم متنفر بودم .براش نوشته بودم دونه به دونه لقمه‌هایی که میخورم حالم رو بد میکنه و واقعا حالم رو بد میکردن؛ حتی یه بار توی سلف بعد اولین قاشق ، پاشدم از سلف اومدم بیرون رفتم اموزش، رفتم ستاد که من چجوری باید با کارنامه سبز جابجا کنم؟ بارها به نکی گفتم جو دانشکده به من نمیخوره و گفت باید زمان بگذره و من ؟ حتی یک صدم هم باور نمیکردم یه روزی اوضاع درست شه .فکر کردم آخرش افسردگی میگیرم و ول می‌کنم درس و آینده رو . براش نوشتم من دلتنگ همتون میشم وقتی قمم و اونم شروع میکرد به شوخی و مسخره بازی که بزرگوار ، چی میگی؟!

روزی که کارتام رو گم کردم و شبش زلزله اومد گفتم من دیگه هیچوقت پام رو قم نمیذارم ! ولی گذاشتم ، هفته‌ی بعدش و هفته‌های بعدترش.

نمیخواستم قبول کنم که قم و دانشگاهش هیچ مشکلی ندارن و مشکل ، ذهن منه که یه دیوار بلند کشیده بین چیزایی که خودم ساختم و واقعیتا. طوری که واقعیت زورش نمی‌چربه به فکرای اشتباهِ من. من که اکثراً با شرایط زود سازگار میشدم ، تبدیل به کسی شده بودم که نمیخواست سازگار شه...

زمان گذشت ، دو ماه ، سه ماه .

بابا بهم گفت : شرایط رو خودت برای خودت سخت کردی ، میتونی ازش لذت ببری ، خودت هم اینو میدونی که ناخودآگاهت پر از چیزای منفیه.

و حالا من که اینجا وایسادم ، بعد تقریباً ۸ ماه ، حاضر نیستم دانشکده دندون‌پزشکی قم رو با هیچی ، دقیقاً با هیچی عوض کنم . حالا که دو ترم گذشته فهمیدم غذای سلف اونقدرام بد نیست ، یعنی ذهنم میگه خوبه ! پس دوستش داشته باش. 

حالا فهمیدم جو دانشکدمون چقدر داره بهتر میشه و چقدر میتونه بهتر هم بشه. 

حالا می‌بینم چقدر اون صندلیای چوبیِ قدیمی رو دوست دارم ، چقدر خاطره‌انگیزن.چقدر باهاشون خندیدیم ! حیاط دانشکدمون از حیاط یه مدرسه عادی هم کوچیکتره ولی چقدر پتانسیل دوست داشته شدن رو داره وقتی بارون میزنه ، وقتی برف میاد ، وقتی اسمون ابیه . از شباش که دیگه ننویسم ، وقتی می‌مونیم برای کاری خیریه انقدر اروم و معصوم و قشنگه که تصور نمیکنی ، یا وقتی که فرداش جشن داریم چقدر حیاطمون حالش خوبه . از شب افطاری هم که دیگه ننویسم...

بیابونی که ازش متنفر بودم برام انقدر دوست داشتنی شد که من شب امتحان بیوشیمی در حالیکه هیچی نخوندم به عاطفه میگم پاشو بیا بریم بیرون ، ببین چقدر می‌چسبه قدم زدن . غروبای بیابون قشنگه ، قشنگی که باید تجربه کنی تا بفهمی. وقتی بارون میزنه انچنان سکوتی داره که حل میشی توش.

همه اینارو نوشتم که بگم ؛ همه چی به ذهنمون ، به حسمون بستگی داره . 

وقتی تو انرژی مثبت نمی‌فرستی ، انرژی مثبت هم دریافت نمی‌کنی و این طبیعیه.

نباید انتظار داشت وقتی دید مثبتی به دنیا نداری ، اون دید مثبتی به تو داشته باشه. 

همه چی به خود ِ ادم برمیگرده و من ایمان اوردم به این جمله .

پ.ن: امروز یکی از دوستان واژه‌ی "موغ" رو بکار بردن و برام خیلی جالب بود .

خوشحالم که دانشجوی دندان‌پزشکی موغ هستم😄