یادمه میگفت بنویس. هر روز بنویس. جدی دنبالش کن. ویرایش کن نوشتههات رو ، بارها و بارها.
بهش گفتم:چرا انقدر اصرار داری؟
گفت: چون ننوشتنت ، رها کردن تمام قصههایی که توی ذهنته، خیانته به خودت ، به علایقت ، به احساساتت .گفت: خیانت نکن به خودت !گفتم چه اهمیتی داره جداً ؟ بهم جواب داد: اهمیتش وقتی معلوم میشه که چهار سال دیگه نمیای بنویسی : قرار بود نویسنده شوم ؛ نشد.
مینویسی : ٤ سال پیش خواستم نویسنده شوم و الان یک نویسنده ام.
گفت اون موقع میفهمی که حسِ رها نکردن رویاها چجوریه.
راستی حس رها نکردن رویاها چجوریه واقعاً ؟
برای مایی که یاد گرفتیم خیلی از رویاها رو گم کنیم ؟
من راستش، خواستم خلبان شم ، نویسنده شم ، اما الان انگار رویاها کویری شدن که همیشه شبه و سرده و دوره و دوره و دور.
کسی چه میدونه توو زندگی هر کس ، چندتا رویا گم شدن ؟ چندتا رویا ستارهی دنبالهدار شبهای تیرهشون شدن؟
کسی چه میدونه ما هممون یه سری رویای به ظاهر گمشده داریم که هروقت یادشون میفتیم غم عالم میشیم؟
اما من نمیذارم اینطوری بمونه. تو هم نذار ! من نمیخوام خیانت کنم به خودم. تو هم نکن !