بی تو تابستان پیش رو تمام نمیشود. خط ممتدی میشود و تا ناکجا ادامه دارد.
میگویم گرمازده شدهام ، دروغ میگویم ؛ نیستی و کلافهام . نیستی و ساعت بجای جلو رفتن عقب میرود . پنج میشود سه و سه میشود دو ...
در تمام آینهها جا ماندهای . نگاه میکنم و بجای خودم ، تو را میبینم.
نیستی و نمیدانی ساعت ۷ غروب تهران ، ترافیک پشت چراغ قرمزها چقدر غمانگیز است. نیستی و نمیدانی دستهایم نای گرفتن فرمان ماشین را ، فرمان زندگی را ندارد دیگر .نیستی و بادکنکهای هلیومی فروشگاهایی که دوستشان داشتم حال ایستادن ندارند.
نیستی و من شلوغیهای سینما بهمن را ، هیاهوی بانک سپه را ، چراغهای پل طبیعت را و خیلی چیزهای دیگر را دوست ندارم بی تو.
نبودنت حالا دیگر در هیچ شعری ، کتابی ، آهنگی نمیگنجد . نبودنت نهنگ خاکستریای شده که مرا میبلعد و گم میشوم در این حجم عظیم ترسناک و بلد نیستم خودم را پیدا کنم.
نبودنت ، ترسهای من شده ...
شده زلزله۹ ریشتری که آوارم میکند و حتی نای بلند شدن ، دوباره شروع کردن را برایم نمیگذارد.
میدانی ، من که نبودنت را بلد نمیشوم ، لااقل تو آمدن را ، ماندن را بلد باش.
پ.ن: اقا این همینطوری یهو و بدون مخاطب نوشته شده، داستان نشه فردا😂