دستهای کوچکم با خطوط ظریفشان هنوز هم دوستت دارند.هنوز هم از تو نوشتن را ، از تو سرودن را ، خوب یادشان مانده.
من را یادت میآید؟
من ، همان بوکمارک سادهات هستم که برای همیشه روی صفحه ۸۸ بار دیگر شهری که دوست داشتم،آنجا که نوشته بود :
"هلیا هیچ چیز تمام نشده بود.هیچ پایانی به راستی پایان نیست.درهر سرانجام مفهوم یک آغاز نهفته است.چه کسی میتواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد ؟"جاماند.
جاماندهام از تو ، از خودم ، از دوست داشتن و تو نمیدانی. من جاماندهام توی سالن انتظار فرودگاهی که تو را پرواز داد به سمت هرچه بجز من !
تو پریدی ، دلت پرید ، زندگیمان پرید .
تمام شد .
به سادگی یک اعلام پرواز .
پرواز تو از من .
پرندهی مهاجر من ؛ کجای این جهان مبهم را دنبالت بگردم ؟
کجای این جهانی وقتی اسپانیا را حریف میشویم.
کجای این جهانی وقتی من از آن دکّه گلفروشی سر چهارراه فرارمیکنم ؟
از قاب عکسها ارام فرار میکنم ،
از هر چه که تو را یادآور میشود فرار میکنم.
چشمهایم میگویند دوستت ندارم .
لبهایم زمزمه میکنند تو را به یاد نمیآورم.
پاهایم مسیرهای با تو رفته را نمیشناسند و خودشان را به آن راه زدهاند.
اما ، امان از دستهای کوچکِ احساساتیِ ظریفام که از تو ، از تویی که نمیخوانیشان ، مینویسند...
+حقیقتاً باز هم مخاطبی نداره.صرفاً داستانطور مینویسمشون.
++گوش کنیم