دخترت قوی نیست بابا

من امروز بخاطر چیزی که حتی نمیدونم ارزشش رو داشت یا نه ، مثل بچه‌ی دو ساله ، مثل ساجده‌ی دو ساله گریه کردم جلو اون همه نگاه .

قوی نیست دخترت که میزنه به سرش بذاره بره . میزنه به سرش رها کنه چیزی که واسش جنگیده رو. 

قوی نیست ساجده‌ای که توی اتوبوسی نشسته و هق هق گریه میکنه که ۹ ماه تمام با دوستاش به همه غما خندیده.

قوی نیست ساجده‌ات ، وقتی زنگ میزنی و جوابی بجز گریه ، بجز اندوه ، بجز بریدن نداره.

بجز گفتن اینکه بابا حالم بده ، انقدر بده که نا نداشتم بیام تهران ، میرم خوابگاه. 

میرم خوابگاه تا غمم رو باهاتون شریک نشم . میرم چون قوی نیستم که پاشم و بگم دوباره تلاش کن. قوی نیستم چون شکست خوردم و بلد نیستم درس بگیرم. بلد نیستم مثل تو باشم .من میشکنم و گریه میکنم و ناامید میشم و یاد نمیگیرم که قوی باشم بابا.