تمام خنده‌هایمان را از گوشه کنار خوابگاه جمع کردم و توی چمدان چیدم. تمام خوشحالی‌ها را ، غم‌ها را ، تمام یخمک های بنفش و صورتیمان را. 

امروز صبح ، هر آنچه را که نُه ماه زندگیم را ساخته بودند جمع کردم. 

سکوت غم‌بار راهروی غربی خوابگاه را با صدای کشیده شدن چرخ‌های چمدان روی زمین ، روی دلم ، طی میکردم و نمیدانستم چرا همیشه اتمام ها انقدر خفه‌کننده ‌اند.

آفتاب طلوع میکرد و من حیاط خاطره‌انگیز خوابگاه را که بوی هندوانه تازه شب ها را میداد ، بوی برف ساعت ٤ صبح میداد ، بوی گریه هایم را میداد بوی زلزله‌ی سرپل‌ذهاب را میداد ، رد میکردم و حتی به عقب برنگشتم که خاطره‌ها زمینم بزنند.

صبح بود ، حدود ساعت ۷ ، همه‌ی زندگی در چمدانی خلاصه شد که شاید روزی دهان بازکرد و روزهای گذشته را برایمان مرور کرد.