من آدم نگرانی های اشتباه بودم.

در دلم ترس‌هایی داشتم که هیچوقت اتفاق نیفتاد . 

ساعت‌ها ، روزها، غمگینِ صفحه‌ای خالی بودم که افکار اشتباهم هرگز پرش نکرد!

خالی ماند . بدون وقوعِ هر چه که مرا آزار داد.

این همان اتفاق نیفتاده است که در نوشته‌های قبلی‌ام گفته بودم در اتوبوس بلند گریه کردم و هزاران بار در دلم تکرار میکردم من قوی نیستم. شب توی حیاط خوابگاه گریه کردم. گریه می‌کردم و باد اشک‌های داغم را خنک میکرد ، با خودش می‌برد . 

خودم را در بدترین موقعیت تصور می‌کردم و به معجزه اعتقاد نداشتم. یک درصد هم امید نداشتم. من آدم ناامیدی مطلق بودم همیشه. 

دیروز وقتی توی اتوبوس به روژان گفتم برایم دعا کن ؛ برای یک لحظه ته دلم روشن شد .

و امروز ، یعنی ۱۷ تیر ، هیچ‌کدام از اتفاقاتی که نگرانشان بودم ، که برایشان اشک ریخته بودم، رخ نداده و نمیدهد.

مثل همیشه . مثل ترس‌های همیشگی‌ام که رخ ندادند هرگز.

و در نهایت همه چیز می‌نویسم: 

خدایا شکرت...