دست‌هایت را می‌گیرم، در فصل رسیدن انگورها. در فصل عطرِ زردآلو‌ها. دست‌هایت را می‌گیرم که با هم گرمای تابستان را، بی‌محابا تابیدن آفتاب ظهر را، کوچه‌های پر از پیچک شهر را رد کنیم. دست‌هایت را روی میز‌های چوبی در کافه‌نشینی‌های غروب‌های ولیعصر می‌گیرم.

 به پاییز رسیده‌ایم. دست‌هایت را می‌گیرم تا با مهرمان مهر را رد کنیم، دست‌هایت را می‌گیرم تا دلت در غروب‌ یک عصر پاییزی نگیرد.

دست‌هایت را که می‌گیرم انگار تمام دلخوشی‌های دنیا را دارم وقتِ اذان مغرب ‌و زنگ تعطیلی مدرسه‌ها و دختربچه‌هایی که با مقنعه‌های سفید و کوله‌های رنگیشان می‌دوند.

به زمستان رسیده‌ایم، دست‌هایت را دارم هنوز. برف می‌بارد و سرد است، خیلی سرد است. دلمان اما به هم، به چشم‌های همدیگر گرمِ گرم است.

بوی عید می‌آید. غلغله است. دور میدان، روبروی همان بستنی فروشی که عاشق معجون‌هایش بودیم، گل‌فروش‌ها، گل‌های بنفش و سبز و صورتی و نارنجی‌شان را در سطل‌های رنگی چیده‌اند و به رویت لبخند می‌زنند. با هم به کنار گل‌ها می‌رویم و همان عکس،همان ترکیب قشنگِ همیشگی کفش‌ها و گل‌ها کنار هم.

در اینستاگرام عکس را پست می‌کنم و می‌نویسم هیچ ناراحتی از هیچکس در دلم نیست.

دو روز مانده به بهار و حال همه خوب است.

دستهایت را دارم. به بهار رسیده‌ایم.

میدانی؟ انتهای تمام قصه‌های خوب ، بهار ایستاده. انتهای قصه‌ی ما بهار است.انتهای قصه‌ی ما، من ایستاده‌ام که هنوز هم می‌نویسمت.ما بهار ‌می‌شویم.دست‌هایمان سبز می‌شود، شکوفه می‌زند.بهار می‌مانیم.