|بی قراری هایِ لیلا|
نیمههای شب است،شبِ تولدت،اواسط مرداد ماه.برایت نوشتم:سلام،تولدت مبارک؛اما تو بخوان:دوستت دارم، دوستت دارم که بعد از این همه سال، روز تولدت را، بوی عطرت را،سردی روکش روانویس طلاییات را،صدای زنگ گوشیات را،خوب یادم مانده.
نوشتم:آروزی بهترینها؛تو اما بخوان:تمام این بیخوابیهای شبانه،این هجومِ اسبهای سرکش به ذهنم که در شیهههایشان نام تو را میشنوم،این شبیخونِ بیرحم یادت،بی آنکه داشته باشمت غمگینام میکند،در همام میشکند و تو نیستی تا تکههای مرا که در تاریکی شب مثل اشک میدرخشند،به هم،به خودت وصل دهی!
یادت هست؟آن روز عصر سینما چارسو،لیلا حاتمی به دخترش گفت: "عشق اول همه آدما یه ستارهی پرنور میشه توو آسمون" ؛هر شب به آسمان نگاه میکنم،تو تنها ستارهی پر نور تمام این کهکشانی.
میدانی هنوز هم شبها،بالای پلهای عابر میروم،زل میزنم به نورِ چراغ ماشینها،به آدمهای این شهر که تو را ندارند و بعد فکر میکنم که خب،من هم ندارمت،ولی چه اهمیتی دارد؟ همین خوشحالی و خوشبختیات را میخواستم دیگر...
راستش،میگویم:فراموشت کردهام.اما شب که میشود،وقتی دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم،زندگی هیچ میشود!هیچ،بجز تو! و من لیلیای میشوم که تو مجنونم نیستی ...
بگذریم! آمده بودم بنویسمت تا این همه دلتنگی اشک نشود،سیل نشود که ویرانت کند،که ویرانم کند.