مِه است،در ارتفاعاتِ روزهای بیتو، نبودنات مه غلیظی است در جادهی کوچک زندگیِ من.
به اسبهای کنار جاده که نگاه میکنم،توی دلم شمس لنگرودی میخوانم: "تو آب شدهای،در اندوه اسبها،دلتنگی درهها،قطرات شبنم.مه نمیگذارد که ببینمت" بعد بلند تکرار میکنم: تو آب شدهای در اندوه اسب ها. و این من هستم در میان دشتهای پر از شیهه که تو را میخواهم.
گاهی مثل همین الان باران میزند و راستش را بخواهی هیچ نمیبینم و از پشتِ گریه شیشه جلویی ماشین،غیرمنطقی ادامه میدهم،غیرمنطقی حرف میزنم،بعد نفسام انگار شرجی شمال است،جانم رامیگیرد،نای حرف زدن نمیگذارد و حرفهایم از گونه هایم میچکد.
اما باید حواسم به جاده باشد،پیچهای خطرناکی دارد،پیچهایش،خاطراتت هستند،اگر بخواهم ردشان نکنم،ادامهیشان دهم،پرت میشوم در درهای خوفناک.
آینده گنگ است بی تو ، با مه نبودنت.
بیا،بیا و دستِ این ابرهای سرکش را بگیر که آوار شدهاند روی زندگیام و با خودت ببرشان آن بالاها تا باران بزند، و تو بازگرد به من،بگذار باران بزند و تو باشی، نه هالهای از خاطراتت...