روی پله سوم کلبه چوبی‌مان نشسته ام؛

از دورنگاهت می‌کنم،عمیق.غرق ‌می‌شوم در آبیِ پیراهنت.گفته بودی:هر چیزی را می‌توانی کنار بگذاری،جز من؛گفته بودم: از تمام دریاهای جهان می‌ترسم،جز تو.

صبح است؛حدود ساعت ۵ و هوا هنوز به روشنی نرسیده،اما من دلم به تو روشن است.بارها برایت گفته بودم که تو نوری.شبیه همان نورِ چشم‌گیر  و‌دلگرم‌کننده آتشی که داری سعی می‌کنی شعله‌ورترش کنی.

باران آرام شروع به باریدن کرده،کنارت می‌آیم، می‌شنوم که می‌گویی: باید انگار تا ابد اینجا کنارت ایستاد و زندگی کرد.صدایت با موج‌های تازه از خواب خفته‌ی دریای روبرویمان،با صدای سوختن بی‌قرار هیزم در آتش،با صدای آرامِ قطره های باران،با صدای نسیم دم صبح همراه می‌شود.به شعله‌ها زل می‌زنم و می‌گویم: کاش زندگی همین‌جا کنار تو و این بوی خاک باران خورده متوقف بشه.