آمده ام برایت بنویسم که انتهای تمام جاده های جهان ، تو ایستاده ای ، ولی انگار تمام نمی‌شود این جاده . انگار شروع نمی شوی برایم .

گم می شوم گاهی و نمیدانم کجایی؟ نمیدانم کجاست خطوط کف دستانت که نقشه ی رسیدن به تو را نشان ام دهند . 

اینجا غم نیمه های شب زوزه می کشد و انگار می خواهد نبودنت را به رخ ام بکشد و من ؟ میدانی که از تاریکیِ نبودن ات ، چقدر می ترسم و کجاست چشمانِ روشن ات تا انعکاس نورشان راه را نشانم دهند؟ 

می دانی که از این زوزه میان هیاهوی سکوت چقدر می ترسم و تو کجایی که صدایت پایان تمام ترس هایم باشد ؟

این خطوط منقطع زرد رنگِ وسط جاده می گویند : عشق شاید یعنی نرسیدن .

و من هراسان به سوی ات می آیم ، حتی اگر پایانِ تمام تلاش هایم نرسیدن به تو باشد.