من خواب دیدهام سالهای بعد را ...
که صبح است و آفتاب از پنجره آمده و روی زمین آرام نشسته است .
انگار تمام حسهای قشنگ دنیا خلاصه شده در نسیم صبح که می پیچد لای موهایم و من با زمزمه آوازی پیراهن سفیدت را اتو می کنم ؛ آن لحظه شاید به یاد این شبها بیفتم که اتوبانهای خلوتِ تهران را با مردمکهایی که میلرزند و اشکهایی که نمیچکند و تمام تابلوهای سبز و آبی را مثل نبودنت تار میکند ، میگذرانم و رضا بهرام میخواند: نگو که جاده آخرش به تو نمیرسد ، خیال تو دمی مرا رها نمیکند،کسی شبیه تو مرا صدا نمیکند.
و تو در خواب صدایم میکنی و بر میگردم. صدایم می کنی و جهان به سمت تو بر میگردد.
من خواب دیدهام تو را ، به وضوحِ روزهای هجده سالگیام ؛ دیدم سالهای بعد را ، که شبیه درخت زیتونِ جا افتاده خانه مادربزرگ زیبایی.
من خواب دیده ام سالهای بعد را که سراب نیستی برایم ، که میرسم به چشمهایت و نسیم صبحگاهی ، این عشق پاک دیرینه را نوازش میکند.
من خواب دیدهام ، تو را ، سال های بعد را ...