سلام
آمده بودم بنویسم که ساجده غمگین است، خیلی غمگین.
خواستم بنویسم من که صبح به حدی با دوستانم خندیده بودم که اشکم در آمده بود ، حالا از غم خودم را به خواب زده ام که با هیچکس حرف نزنم.
خواستم از دل ام که یکهو میگیرد و بلد نیستم درستش کنم بنویسم اما ، دروغ چرا ؛ فکر کردم به آدم ها ، به اینکه برای کسی چه اهمیتی دارد حال من خوب است یا نه ؟ چه اهمیتی دارد حال ام شبیه آشپزخانه تاریک امشبمان است که یکی از چراغ هایش سوخته و غم از سر و رویش می بارد.
ما خودخواهیم ، دنبال حال خوب خودمانیم و کسانی را که دوستمان دارند نادیده میگیریم، اگر هم خودخواه نباشیم آدم هایی هستیم که بنابر عرف،شرع یا هر چیز دیگری به او که می دانیم چقدر غمگین است پیام نمی دهیم که آهای لعنتی ، چرا انقدر غمگینی ؟ تو که در تمام عکس های امروزت خندیده ای، چرا دلت گرفت؟
ما ادم هایی هستیم خودخواه ، بی توجه و هر چه بجز مهربان ...
پ.ن: بلد نیستم غمم رو جار نزنم ، مثل تمام حسای دیگه ام که بلد نیستم مخفی نگهشون دارم. مثل تمام حسا هایی که از چشمام، دستام ، صورتم ، حرف زدنم به راحتی قابل درکه.