نمیدانم از کجا شروع کنم و برایت بنویسم ؛ شاید مویرگ های ظریفِ سبز و سرخ قشنگِ پشتِ پلک هایت که امروزبارها نگاهشان کردم و توی دلم گفتم یادم باشد از آن ها بنویسم ، شروع خوبی باشد ؛ 

یا شاید چشم هایت... چشم های قهوه ای سوخته ات که وقتی امروز صبح ، اولین اشعه های ملایم آفتاب به آن ها می خورد و تمام خطوط ظریفشان را نمایان می کرد و زیباییِ کودکانه ات صدچندان می شد بهانه خوبی برای شروع باشد.

وقتی که از نامه های عاشقانه شاملو به آیدا حرف می زدی و من زل زده بودم به شور و ذوق ات و حرکت دست هایت که از هیجان بود ، خواستم بهت بگویم تو لایق ترین آیدایی که باید برایت نوشت ، از پاکی ات و معصومیت دلنشین ات ، از مهربانیِ بی دلیل ات...

امروز وقتی با کتاب پاستیل های بنفش غافلگیر ام کردی ، زمان و مکان برایم بی معنی شد و تنها محبتِ تو را می دیدم . 

فرزانه ، دخترِ بهاری من، خنده های از ته دل ات را دیده ام ، اشک هایت را ، هیجان ات را دیده ام ، با غمِ خودت و غمِ هر چه که به تو برمی گردد غمگین شده ام ، با خنده هایت حالم خوب شده و با هیجان ات هیجان زده شده ام ... 

من تمام ات را ، کیف مشکی ات را ، دست هایت را ، خطوط ریز کنار چشم هایت را ، مویرگ های پشت پلک هایت را ، روسری های خوش‌رنگ ات را ، صداقت و خودت بودن ات را ، من تمامت را دوست دارم و بارها برایت نوشته ام ، بارها برایت گفته ام و میدانم که میدانی.

تمام حال های خوب ام ، تمام کلمات این نوشته که با عشق نوشته ام برای تو فرزانه، که بی اغراق زیبایی.