داشت میرفت و من از بالکن بارونیِ چرمش رو میدیدم. داشت میرفت و دلم خالی شده بود، انگار با خودش زندگی رو کَند و گذاشت توو جیبِ سمت چپ لباسش و نگفت خداحافظ؛ حتی برنگشت نگاه کنه.
صدای بسته شدن در حیاط اومد و همون موقع آسمون غرید و بارون گرفت و همون موقع بود که راهش از من جدا شد. راهش جدا شد و نگاهش جدا شد و صداش جدا شد.
دیگه نمیاد اون شبی که ساعت ۱۱ بره کنار پنجره و بلند بخونه: آخ اگه بارون بزنه...
منم بگم: آخ اگه بارون بزنه
کاش نمیگفتم؛ داشت میرفت و بارون میزد، داشت میرفت و چتر مشکی قدیمی اش هنوز کنار تخت وایساده بود.
صدای بهم خوردن لیوانای نَشُسته توی سینک میومد، صدای جیرینگ جیرینگ آویز لوسترا میومد، زلزله نبود؛ ولی همه چی میلرزید، دلم میلرزید، مردمک چشمم می لرزید، صدام میلرزید، ولی زلزله نبود، نبودنش بود که همه چی رو بهم میریخت.
ولی بودنش بوی هندونه وسط چله زمستون بود، بودنش بوی درختای وسط جنگل گیسوم بود، بودنش خودِ جنگل گیسوم بود اصلا ؛ آدم رو میرسوند به دریا و بعد... غرق ات میکرد ، طوفان میشد و راه نجاتی نبود.
من داشتم غرق میشدم و دور میشد ، دور میشد و هنوزم بلند میخوند: آخ اگه بارون بزنه ...
بارون زد ، دور شد، غرق شدم و نجات غریقام تو نبودی...