گذر زمان همه را دلتنگ روزهای دبیرستان کرد، ولی دونفر را برای همیشه همانجا جا گذاشت. من، و تو!

نوشته بودی :" من بهترین دوستام رو سر پیچ گم کردم." دلم میخواست بپرسم کدام پیچ؟ کدام گم کردن؟ ما که هنوز همانجا بودیم. زیر نور آبی ریسه‌های راهروی طبقه‌ی دوم. هنوز جلوی در کلاس سه ساله‌مان، من نشسته‌ام روی زمین درس میخوانم، تو که می‌آیی. میرویم در کلاس، من تخته را پاک میکنم تو خوانا مینویسی" مثل یک معجزه‌ای علت ایمان منی... همه هان و بله هستند و شما جاااان منی" یکبار دوبار سه بار هزار بار از روش میخوانی.  مینشینم روی میز معلم، خیره به برگهای جمع شده بین دیوار مدرسه‌و مدرسه‌ی کناری. تو پنجره ها را باز میکنی و کلاس سرد میشود. کسی نیست گلایه کند چرا سر صبح پنجره‌ها را باز گذاشتید. هرچه منتظر شدیم، هیچکس نیامد. 

-" من بهترین دوستام رو سر پیچ گم کردم." همینجا گم کردی، همینجا که ظهر شد و هرچه منتظر شدیم کسی نیامد. همینجا که تا پرسیدیم کجایید؟ تا پرسیدیم یادتان هست فلان روز، فلان اتفاق را؟ دلشان گرفت و تنگ شد، ولی من یادم ماند. تو یادت ماند. 

ما تمام این دوسال را، هر روز صبح مثل تمام روزهای دبیرستان به مدرسه رفتیم و غروب برنگشتیم.

من تو را هنوز هم، روی لبه‌ی سنگی جلوی پنجره‌ی کلاس، یا در حال شعر نوشتن روی تخته، در حال دویدن و پریدن از روی صندلی‌های وسط حیاط، بین میزهای سالن مطالعه، تو را زیر باران‌های شدید آذر ماه در حیاط، تو را همه جا، هر روز و همیشه دیدم و میبینم. من برای راهرویی که در آن میدودی، بلندبلند حرف میزدی، پی معلم مورد علاقه‌ات تا جلوی در کلاسش میرفتی و سرک میکشیدی، برای شیطنت‌هات؛ من برای پله‌هایی که دیگر دوتا یکی نمیپری ناراحتم. ناراحتم که هیچوقتِ دیگر دختری خارج از حدود عادت و بی‌روزمرگی به خودشان نمیبینند. 

برای من، هنوز هم، هر روز صبح ، تو در انتهای تمام پله‌ها با شیطنت ایستاده‌ای:) میبینمت! بین‌مان به اندازه‌ی همین چندتا پله فاصله است ! پله‌هایی که انگار تمامی ندارند. "پله‌ها تمام نمیشوند، دلم به پاگرد خوش است"*


با عشق و احترامِ واقعی، به بهانه‌ی نوزدهمین تولد یکسالگیت، و به امید دیدار به محض رسیدن به اولین پاگرد:) / مهر۱۳۹۷


پی‌نوشت: شعر: سارا محمدی‌اردهالی عزیزت:)


خط به خطش رو میخوندم و غمم می‌گرفت.دلتنگی برای همه چیزهایی که نوشته بود.

تولد نوزده سالگی... اولین تولدی که خونه نیستم ، بابا برام نوشت که: فردا روز تولدت روح و قلب ما کنارته.نوشت مایه سربلندی و افتخاری برامون و من هر بار با دیدن این پیامش، بغض میکنم،بعد اروم قطره های اشک می چکن از چشمام. نمیگم امشب خوشحالم چون نیستم ، چون دورم ، چون مامان و بابا و سارا امشب نبودن که بلند بشمارن ١،٢،٣ ؛ بعد من شمعارو فوت کنم و بغلشون کنم، نبودن که بهشون نگاه کنم و ارزوم قبل فوت کردن بودنِ همیشگیشون کنارم باشه.امشب غم عجیبی رو دلمه که هیچ جوره، با هیچ لبخندی، با هیچ قهقهه ای پاک نمیشه...

همین

و در نهایت ... دلم گرفته برایت