باید در عصر دیگری دوستت می‌داشتم؛ در آن روزها که فروغ می‌نوشت: نگاه کن که غم، درون دیده‌ام، چگونه قطره قطره آب می‌شود.و من بالا را نگاه می‌کردم و آرام پلک می‌زدم که غم نداشتن‌‌ات از چشم‌هایم نچکد.

باید در عصری دوستت می‌داشتم که روزهایش بوی پوست‌پرتغال روی بخاری را می‌داد، بوی غمِ  همیشگی خرمالو‌ها را و شب‌هایش، انعکاس ستاره ها در حوض آبی کوچکمان می‌درخشید و فروغ می‌خواند: به راه پر ستاره می‌کشانی‌ام، فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام.

باید در آن روزهایی دوستت می‌داشتم که چشم‌ها بیشتر از دهان ها حرف برای گفتن داشتند، تا به چشم‌هایت نگاه می‌کردم، چشم‌هایی که شراره‌های بودند در آسمان وجودت، باید تماشایت می‌کردم و می‌خواندم: نگاه کن، تمام هستی ام خراب می‌شود، شراره ای مرا به کام می‌کشد، مرا به اوج می‌برد،مرا به دام می‌کشد، نگاه کن، تمام آسمان من پر از شهاب می‌شود، بعد دست‌هایم را می‌گرفتی و با هم می‌خواندیم: مرا ببر امید دلنواز من، ببر به شهر شعرها و شور ها.

محبوب من؛ باید تو را در عصری دوست می‌داشتم که دوست داشتن‌ها بوی خیانت نمی‌داد، که می‌گفتی دوستت دارم و باور می‌کردم و می‌رسیدم به کهکشان به بیکران به جاودان...