داشتم فکر میکردم قبولی من در شهری دور از خانوادهام ، هر چه که برایم نداشته باشد ، یک چیز را خوب به من فهماند؛ اینکه چقدر دوستشان دارم.
یاد گرفتم که کنارشان باشم و همه لحظات را نگاهشان کنم.
یاد گرفتم محبتی که مامان و بابا دارند دیگر هیچوقت تکرار نمیشود.
یاد گرفتم که هیچکس برایم آنها نمیشود.
روزهای سختی گذرانده ام که بجز مامان ،بابا و سارا هیچکس کنارم نبوده، نمانده و در روزهای پیش رو هم هیچکس را ندارم جز آنها.
امروز به چشم های خوشرنگ بابا نگاه کردم و حس کردم چقدر خوشبختم. به لبخندهای مامان نگاه کردم و فهمیدم که هیچکس انقدر قشنگ نمیخندد. به سارا نگاه کردم و دیدم هیچکس اندازه سارا شبیه ام نیست.
یک سال میشود که طوری خاص دوستشان دارم ، طوری که تا به حال کسی را در زندگی ام دوست نداشته ام ، طوری که آخر هفته ها برای دیدنشان ذوقی دارم که هیچوقت نداشته ام.
خلاصه آمده بودم بنویسم خانواده ام برایم در اولویتاند مقابل همه چیز، حتی خودم.
و در نهایت ، لبخندشان برایم مهمترین هدف است و غمگین ترینِ جهان میشوم اگر ذره ای ناراحتیشان را ببینم.