از دیشب سردرد شدیدی گرفته‌ام؛ سردردی مزمن، عذاب آور، سردردی که به چشم هایم می زند، به دندان هایم، به تمام بدنم، به احساساتم؛ آدمی نبوده ام که از این مدل سردردهای شدید داشته باشم، آدمی شده ام که سردردهای شدید دارد.

نمی‌گویم مدت زیادی است، از دیروز عصر، همان لحظه که گفتم چقدر اتاق تاریک است و یکی دیگر از چراغ‌ها را روشن کردم، دقیقا از همان لحظه احساس عجیبی به سراغم آمد، اینکه دیگر هیچ چیز نیست که خوشحالم کند، این حس ام را با صدای بلند گفتم؛ فرزانه خندید، گفت: الان بهت شکلات میدم و خوشحال میشی! شکلات ها طعم های مختلفی داشت، شیری، بادام زمینی، کارامل، نارگیلی؛ نمیدانستم کدام را انتخاب کنم، کدام را دوست دارم؛عین تمام تصمیم های زندگی ام، که همیشه می‌ماندم، همیشه عاجز بودم. شکلات شیری را برداشتم. باورم نمیشد! خوشحال نشدم. همان جا بود که فهمیدم بزرگ شده ام، انقدر بزرگ شده ام که شکلات خوشحالم نمیکند، همان جا بود که دنیا برایم چند درجه غمگین تر، کسل کننده تر و بی معنی تر شد. تازگی وقتی سوار سرویس دانشکده می‌شوم یاد روز بعد امتحان بیوشیمی میفتم، انگار انتهای تمام روزهایم به اندازه آن روز مزخرف است.انگار زندگی ام یک علیرضا آذر کم دارد که هی بخواند: با این همه بن بست چه باید بکنم؟

معلق شده ام، از نبودن خودم می ترسم، از بودن ام هم می ترسم.

کاش این حال عجیب ترسناکم اثرات امتحان فیزیولوژی باشد، کاش در آستانه سرما خوردن باشم.

این سردردِ جسمم، این سردردِ روحم، خراش میدهد تمامم را.