چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دستهای بابا لرزید و من گریه میکردم، سرم گیج میرفت و پاهایم دیگر روی زمین نمیماند ولی گریه میکردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشمهایش قرمز بود، نمیدانم دستهایش هنوز میلرزید یا نه ولی میدانم گریه نمیکرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریهای تمام نمیشد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشستهاند، اسبها گریه میکردند و تمام پرستو ها از نفس افتادند.
مادربزرگم هنوز نگاه خیره اش به در است و میگوید منتظرم پسرم بیاید ولی اشک میریزد، اشک میریزد و این یعنی تمام شده برایش...
بابا میگوید آخرین بار که دیدمش خواست بدرقهام کند، گفتم بلند نشو و خودم هر دو چشمش را بوسیدم و آمدم. بابا این را میگوید و هق هق گریه میکند.
من از آدمها نگاهشان یادم میماند، نگاهش هیچوقت سرد نبود، نگاهش عمیق بود، نگاهش آرام بود، نگاهش هر چه که بود، سرد نبود و من هر دفعه یادش میافتم های های گریه میکنم.
چند روز از رفتنش گذشته، دیگر گریه ها آرام شده، به هق هق و های های نمیرسد؛ دیگر برایش آرام اشک میریزیم و وای از این آرامش ...
به بابا که نگاه میکنم یاد آن جمله میافتم که یادم نیست کجا خواندم، میگفت: نه، پدر غم نداشت، پدر واقعا خود غم بود.
و این روزها اینگونه میگذرد...
«مردن تازه درست بعد از مرگه که اتفاق میفته...»