هدایت نوشته بود: هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمیدهد، هیچ چیز و هیچ کس.
احساس میکنم این جمله، تمام غم آمیخته به واقعیت را در خود گنجانده. در عصر یکی از پنجشنبههای اسفند نشستهام روی زمین و به مبل تکیه دادهام و حس پوچی قشنگی دارم که غمگینم نمیکند، فقط باعث میشود به تمام آدمهای زندگیام احساسات خاص قبل را نداشته باشم، نه تنفری مانده، نه عشقی، نه حس مثبتی، نه حس منفیای.
حس بزرگ شدن دارم، که شبیه سابق درگیر آدمها نمیشوم، دوستشان دارم و اگر نداشته باشمشان یا از دستشان بدهم چندان غمگین نمیشوم و اگر غمی در کار باشد با یک خواب چند ساعته درست میشود؛ نمیخواهم اسمش را چیزی غیر بزرگ شدن بگذارم.
به تازگی هم متوجه شدهام که من آدم احساساتی نیستم و تقریباً تمام آدمهای اطرافم از من بیشتر احساس حالیشان میشود.من آدم احساساتی ای نیستم ولی خوب بلدم ادای آدم های احساساتی را در بیاورم. خوب بلدم ذوق کنم وقتی هیچ ذوقی ندارم و نمیدانم این آدمهایی که میگویند پر از حس مثبتی برایمان، متوجه میشوند که هر دفعه من پیش خودم میگویم کدام حس مثبت؟!
افسرده نیستم، عاشق سفرم، عاشق کافه های جدیدم، آدم های جدید، عاشق هیجان ام، هنوز با آهنگ جدیدی از رستاک و سیامک عباسی و گلاب ذوق میکنم و هنوز عاشق عکاسی ام، هنوز هم بلند بلند با آدمها میخندم اما راستش را بخواهید، از بودن با آنها خوشحال نمیشوم.