سال ۹۷. دوازده روز مانده به بهار. مطلب ۲۷۲ام وبلاگام است. نوشته ۱۹۱امِ وبلاگ عنوانش سال ۹۶ بود و متناش اتفاقات ۹۶.
نزدیک به یک سال گذشت؛ یکسالی که ساده نبود.
شبیه سکانسهایی از یک فیلم سینمایی ۱ ساعت و ۴۲ دقیقهای جلوی چشمام میآیند.
بابا روز یک فروردین پایش را عمل کرد. اولین عیدی بود که خانه مانده بودیم. روزهای سختی بود، ادامه همان سختیای که از ۸ اسفند ۹۶ گریبانمان را گرفت و رهایمان نکرد.
سکانس بعد، سیزدهم فروردین بود که کفش های قرمز خال خالی ام را پوشیدم و با خودم بلند تکرار میکردم ز غوغای جهان فارغ.
یکی از همین روزهای فروردین بود که دستم را از پنجره سرویس دانشگاه بیرون بردم و دلم روشن بود به اتفاقات خوب در راه مانده. دلم نور داشت، امید داشت آن روز و آن عکسی که ثبت شد، هنوز رهاترین عکس گوشیام است.
اردیبهشت بوی کتاب و نمایشگاه و مصلی را میداد. بوی کتاب جنگ چهره زنانه ای ندارد و خاما و پرنده من و ...
از سال ۹۷ برایم خاطره ی کافه مونه و کافه چاشتینو و کافه سیسی کام مانده انگار؛ بقیه از ذهنم پاک نشدهاند اما هیجان خاصی برایم ندارند.
از سال ۹۷ برایم آن روز لاله زار با هدی مانده.
برایم جشن روز دندانپزشکی مانده که انتهایش غم عالم بود و بعد از آن، دیگر شور و شوقی برای شرکت در چنین برنامه هایی نماند.به دلایل شاید شخصی.
از سال ٩٧ ، تولد ها برایم ماند و بنفشِ پررنگ ترین تولد هم، آن روز دنیای کتاب بود و وقتی که میم پرسید: ذوق کن برای هدیه ات و من جواب دادم ذوق کردم، حواست نبود!
برایم پشت بام پردیس مانده، در غروب ها؛ نه صبحش را دیده ام و نه ظهر و شب را. اما غروبش را به کرات دیده ام.
پارک لاله ای مانده با حجم بسیاری حال خوب که هیچوقت تکرار نشد دیگر.
برایم از سال ۹۷ حس های عجیب زیادی ماند، آدم های عجیب زیادی که یک روز میگویند دوستت داریم و صبح روز بعد یادشان رفته. راستش برایم بی اعتمادی هم ماند.
برایم آن شب بارانی تنها در خوابگاه ماند.
بادکنک های آبی و سفیدی ماند که با آهنگ Dance me to the end of love با آن ها چرخیدم، بیخیال و رها و خوشحال.
برایم پل هوایی ای ماند با یک پاییز.
برایم کوچه های روبروی کافه بهمن ماند و شب.
برایم داستان دستها ماند...
برایم : بانوی شکار، دست کم میگیری؛ من جان دهم، آهسته توهم میمیری؛ ماند.
یک عکس مانده، پای در آبیْ رنگ خانه ای که نمیدانستم صاحبش کیست، و شاخه های درختی و دو کابل سیم. از این عکس همهاش مانده، بجز یک چیز ...
گل های بنفش زیادی و آدم های زیادی که میدانستند گل بنفش دوست دارم ماندند.
برایم ارغوان ماند.
گریه های بلند وسط بیابان ماند.
برایم حس تنهایی ای ماند که مرا به کافه های تنهایی، پیاده روی های تنهایی و خریدهای تنهایی دعوت کرد.
از سال ۹۷، حس سرخوردگی، غم، شادی، نور، تاریکی، گریه، وحشت، رهایی و خیلی حسهایی از این قبیل مانده اما عشق! نه!
برایم رفتن آدم ها را داشت، اشک بابا را داشت و تاب نیاوردن مرا داشت.
برایم سال عجیبی بود، شبیه هیچ کدام از سال های دیگر زندگی ام نبوده، سال ها بعد که به عقب بر میگردم میگویم آن روزهایی که ۱۹ ساله شدم برایم عجیب ترین روزها بود. حس تجربه های جدید، ریسک های جدید و ...
راستش اگر به یک فروردین ۹۷ برگردم، باز هم همین مسیر را میآیم، با همان اشتباهات اما وقتی به تهاش برسم نمیگویم سال خوبی بود، مثل الان که ته راه ایستاده ام و میگویم سال خوبی نبود، چون خودم را دوست نداشتم، با احساسات خودم بازی کردهام، به خودم دروغ گفتهام و حالم خوب نبوده.
اما در تمام این راه و مسیر، من بزرگ شدم. یاد گرفتم قوی باشم و پای حرفایم، کارهایم و اشتباهاتم بمانم.
سال ۹۷، با تمام داشته ها و نداشته هایش، برایم بزرگ شدن داشت.
برایم : "دخترت داره قوی میشه بابا" داشت.
نقطه ته خط نه! سر خط.