هیچوقت انقدر علنی از رفتن ننوشته بودم.
از دیگر تحمل نکردن ام.
از غمی که شبیه چاقو از درون مرا میخراشد.
فکر میکنم باید رفت، باید در اوج بیرحمی، به تک تک خاطراتت و آدم هایی که دو سال را گذرانده ای در کنارشان نگاه کنی، گریه نکنی، بغض نکنی، نگویی دل تنگتان میشوم و بروی.
باید بی رحم شد. ۱۹ سال و خورده ای را لبخند زده ای، پا به پای غم آدم های مهم زندگی ات گریسته ای، دلتنگ شده ای، صدها بار در نوت گوشی ات، سررسیدت نوشته ای اما لعنتی تو باید مهربان باشی و بوده ای، چه شد؟!
جز اینکه دیگران برایشان هیچ مهم نبود و حاصلش تنها غم بود برایت.
دیگر از محبت ام، از لحنِ واقعی ام که میگوید دلتنگ میشوم هیچ نمانده.
دیگر آنقدر آدم ها بی وفا بوده اند که احساساتم را کشته اند.
دیگر نه نفرتی حس میکنم نه عشقی نه دلتنگی ای نه محبتی.
فقط درد را میفهمم، فقط درد دارم.
درد دوست نداشتن و دوست نداشته شدن.
تنها شانسی که آورده ام این است که هنوز هم بلدم الکی بخندم و بهم بگویند چه سرخوشی.
اما من وبلاگ نویس، واقعی تر از من اینستاگرام و تلگرام و حتی منِ واقعی است.
تلخ.بی احساس.بی اهمیت.خودخواه.
هیچ کدام نبوده ام، منی که با اشک آدم ها اشک ریخته ام و برای شادی اشان بیشتر از شادی خودم دویده ام.
منی که همه را بی شیله پیله دوست داشته ام.
منی که زندگی ام انقدر بهم ریخته و غمگین شده که این دومین سیزده بدری است در تمام سال های زندگی ام که غمگینم.
پارسال و امسال.
من تلخ نبوده ام، تلخ شده ام.
بی احساس و بی اهمیت و خودخواه هم همینطور.
همین شد که در غروبی غمگین به بابا گفتم دیگر نمیتوانم در این شهر بمانم و نمیدانم صدایم چه داشت که بابا بی هیچ سوالی گفت شهریور برای رفتنت تمام تلاشم را میکنم.
دیگر هیچ چیز و هیچ کس را ندارم که گره ام بزند به دو سالی که در شهری غریب گذشت.
غربت همیشه غربت است و غریبه هم همیشه غریبه.