از پنجره سرویس دانشگاه، غروب آفتاب رو میبینم و عشق های تموم شده. قولای فراموش شده. آدمایی که اومدن، نموندن و رفتن.
از این پنجره گذشته رو میبینم و دختری که هیچوقت تکلیفش معلوم نبوده و توی خیابون بلند از خودش پرسیده: داری با زندگی ات چیکار میکنی؟
از این پنجره دختری رو می بینم که اون طرف شیشه پاهاش رو گذاشته روی صندلی جلویی و انقدر رها شده که اگه یه نسیم ضعیف بیاد هم از جا میکَنه و میبرتش.
روحم سبک شده، روحم توی تونل الغدیر، ۸ بار جیغ کشید و سبک شد. بعد با یه صدای گرفته تر از قبل با ابی میخوندیم: این آخرین باره...
رهام، رها تر از قبل، اونقدری رها شدم که دیگه غمی از ادما نمونده برام. شفاف تر از قبلم، اونقدی که میتونم خیلی چیزا رو در آن واحد بپذیرم، از موسیقی بی کلام آرنالدز میرم به "وای که این واژه ها، لال اند در گوش تو" کاوه آفاق.
گلوم درد میکنه، دردش، درد رهایی عه. درد عذاب آور قشنگیه هر چی هست.
حالا با یه درد ، با یه حالت بی قید و بندی، دیگه میتونم آدما رو بغل کنم و بگم بیخیال، همه چی گذشت و گذشت و گذشت.
حالا دیگه شبیه اون توپ بدمینتونی شدم که بین ما جا به جا میشد و معلق میموند رو هوا.
راحت تر میخندم، راحتتر میپذیرم و کنار میام.
چون دیگه روحم جیغ کشیده.
جیغ کشیده...