منی که روزها، ماه ها و سال ها؛ صبح تا شب را با آدم ها خندیده ام و ادای آدم های خوشبخت را در آورده ام، زندگی ام روی لبه تیغی بُرنده است که راه رفتن رویش یا سقوط از آن، هر دو بد است، هر دو تمام شدن است.
من آدم ها را فارغ از جنسیتشان دوست داشته ام، احساساتشان حتی گاهی بیشتر از حال خودم برایم اهمیت داشته. من با همین تکه های شکسته ام، هنوز و هنوز عاشق محبت کردن مانده ام.
میدانم که تا همیشه، عشق به آدم ها در دلم می ماند، اما پشت این چهره، تکه های خرد شده من است، که گاهی گم میکنم خودم را، تکه هایم را.
من در جنگ سختی هستم. راه درست را می دانم و راه درست را نمیروم. پیرو احساساتم هستم. پیرو آنچه که نباید ... من، این منِ تظاهر کننده به سرخوشی و در قید چیزی نبودن، منی که پای تمام دیوار های زیبای شهر ایستاده ام و به دوربین لبخند زده ام، خودم را نوزده سال است پیدا نکرده ام.
رولان بارت نوشته بود:"من عمیقا نا امیدم و سعی میکنم پنهانش کنم تا هر چیز پیرامونم را به تاریکی نکشانم، ولی در لحظههای معینی از تحملش ناتوان میشوم و فرو میریزم." من را میگوید.