نوشته ۳۰۳ام وبلاگ. کمتر از ۲۴ ساعت مانده به سال ۱۳۹۹.

حس‌های عجیب. آدم‌های عجیب‌تر. شروع سال و تولدش. جایی که هزار بار توی فیلم تولدش، وقتی به آن رسیده ام، فیلم را به عقب برگردانده‌ام و بارها و بارها نگاهش کرده‌ام که پسربچه تخسی با پیراهن سفید قشنگش و آن شلوار سورمه‌ایش شیطنت وار می‌خندد. یک روز از همین سال لعنتی، صوفیا رفت و بعد از آن دیگر هیچوقت ندیدمش. صدایش هنوز توی راهروی خوابگاه جا مانده. هنوز مزه آن شربت لیموعسلی که وقتی فکر کردم دارم می‌میرم و برایم درست کرد و خوابیدم و خوب شده بودم توی دهانم است."از آدم‌ها جز مهربانی هیچ نمی‌ماند برایم." از این سال لعنتی پیتزا مگاهای زیادی ماند. بیشتر از تمام سال‌های قبل. کافه رفتن های تنهایی ام ماند. بوی شربت بهار نارنج و نسترن و صدای برخورد قاشق به کناره های لیوان؛ دیین دینگ. برایم نوشته «من بی‌نظیرم» کف دستم با آن خودکار صورتی سرِ نمیدانم کدام کلاس ماند.نمیدانم کدام روز کدام ماه بود که جلوی بچه ها ذرت مکزیکی می‌خوردم و با غم روی دلم گریه می‌کردم. برایم یک شب عجیب ماند که قرار بود ستاره ها را رصد کنیم ولی هوا بارانی بود و نشد. و من ماه‌ها بعدش به آسمان پشت سر یکی نگاه کرده بودم و ستاره های زیادی را دیده بودم. برایم شبیه هر سال تولدهای زیادی ماند. تولد خودم. عجیب ترین تولدم. کافه بهشت. برایم آن عکس پای دیوار و جمله بهرام رادان توی پل چوبی ماند"عشق یعنی حالت خوب باشه". برایم بیمارستان خاتم ماند سه روز قبل از امتحان باکتری. هنوز صدای غم‌انگیز خودم توی گوشم است که توی استودیو می‌خواندم: "در من شهری دور افتاده است که طوفان تمام کابل‌های برقش را قطع کرده" دروغ نمی‌گفتم. برایم آشنایی با آدم های عجیب ماند. خیابان انقلاب و کافه نشین و کافه سارا و آن کافه تاریک لعنتی که اسمش یادم نمی‌آید و ویتر آن شبنم بود ماند. دیگر هیچوقت شبیه آن عکسِ خر تیتاپ خورده ام توی عکس‌ها نخندیدم. برایم دو روز کلاس آناتومی کاشانی ماند و حس اعتمادبنفسش. هنوز چشم های آن سگ آرام توی پارک جمشیدیه را یادم نرفته. اصفهان ماند و عشقی که به آن مغازها ها و پیاده رو های اطراف کلیسای ونک داشتم. نوشته روی دیواری ماند که"شما اینجا فرشته می‌شوید" و من هیچ جای زندگی ام فرشته نشدم. همیشه نیرویی مخالف مرا به سمت چیزهایی که نباید، می‌برد. سی‌سه‌پل در روز ماند و شب. میدان امام ماند و گرمایش. حس ورود به بخش ماند. استرس‌های اول رادیو که حالا برایم راحت‌ترین است. استرس پروتز کامل ماند. کافه اسمایلِ دانشکده‌مان ماند که نمیدانم چه شد. برایم کهک رفتن های زیادی ماند. بوی کباب؛ کباب بدون نان. درد مانده از خوردن توپ به پاهایم. طوفان ماند. آب بازی ماند. دهکده صبا ماند. حلیم آن صبح دانشکده ماند. دعای سی مهر‌ام ماند که کاش باران ببارد و بعد مدت‌ها، سی ام مهر نود و هشت، وقتی توی بخش رادیو بودم بوی زمین باران خورده را حس کردم، بیرون رفتم و باران می‌بارید. برایم کیان ماند، آن پسر پنج شش ساله ای که توی آن پارک لعنتی،مرا تاب می‌داد. آن پارک لعنتی در شب ماند. شبی که همه چیز خراب شد. شبی که از ناراحتی توی خیابان یاسمن عق می‌زدم. شبی که دوست داشتم همانجا بمیرم. شبی که روزهای بعدش دیگر شاد نبودم. توی کلاس جلوی چشم آدمی که سرد نگاهم میکرد گریه کرده بودم. جلوی منشی بخش تشخیص گریه کرده بودم. توی حیاط گریه کرده بودم. توی سرویس گریه کرده بودم. روی پشت بام دانشکده جیغ زده بودم و گفته بودم خدایا چرا؟ میدانم آن روزها غمگین ترین دختر دنیا بودم.من که روزی نزدیک غروب نوشته بودم شروع شد، دیگر امیدی نداشتم. برایم بارانی قرمز خیسم ماند، وقتی سرکلاس نرفتم و یک ساعت روی نرده های جلوی ورودی دانشکده نشسته بودم و فاطمه زهرا ازم عکس گرفته بود. برایم اتفاقی دیدن مانده بود. ردهای عجیبی که خودم میدانم چیست مانده. برایم نوشتن توی آن دفتر سیاه رنگ چاشتینو ماند. و آن برگه سبز رنگ روی دیوار چاشتینو که رویش نوشته بودند"شام آخرمون" برایم ردولوت ماند. و آش ها و حلیم های برکت شب امتحان جراحی. برایم رقصیدن توی راهرو ماند وقتی که دیگر بریده بودم از امتحانات. برایم تجربه اولین اسکیپ روم ماند و سی‌تیرِ لعنتیِ خوشمزه.برایم اولین ترمیم ماند.بعد... یکهو همه چیز ترسناک شد. نزدیک سی روز می شود که دیگر برایم چیزی نمانده. که آدمِ عجیبی شده ام. و برایم دارم چه غلطی می‌کنم ماند. و fleabag، fleabgعزیزم. همین. حالا دیگر برایم هیچ نمانده. جز نیمچه امیدی برای زنده ماندن.

تمام.