دیگر حساب نمیکنم چند روز گذشته. چه فرقی دارد؟ روزها بیشتر از همیشه کش میآیند و عقربه های ساعت قدیمی خانهمان، شبیه آخرین سربازان شکست خورده یک ارتش، پایشان را روی زمین میکشند و راه میروند. احساس میکنم که دیگر صد و چهل و چهار کیلومتر از تو دور نیستم، انگار این فاصله ضربدر دو و یا حتی سه شده! انگار ریاضی هیچوقت دست از سرمان بر نداشته. این قرنطینه هر چه را که درست کند، کاری برای این همه دلتنگی نمیکند. حالا که دارم برایت مینویسم، روی پله دوم حیاط خانه نشسته ام و باد میپیچد توی شاخ و برگ های درختِ بی قرار زیتون روبرویم؛ آرام نمیگیرد و من چقدر حالش را میفهمم. صدای دلتنگی درخت انجیر همسایهمان را می شنوم. این قرنطینه هم از من، و هم از همه عاشقهای مهجور ماندهِ دنیا، درختهای بیدِ دلتنگی ساخته که پای رفتن ندارند. آخ اگر بدانی چقدر دلم میخواست پرنده ی کوچکی باشم و تمام آسمان را تا تو پرواز کنم و کنار پنجره اتاقت بنشینم و فقط نگاهت کنم. آخ اگر بدانی دلتنگی ام خط سفید ممتدی در آسمان آبی این روزها شده و تا تو ادامه دارد. و من دیگر دلتنگی هایم را اشک نمیریزم، دلتنگی ام میشود لاک قرمز روی ناخنهایم؛ میشود پانزده هزار قدم. و تو خوب میدانی که من اندازه هزار غروب بیروت دلم برایت تنگ است و من خوب میدانم که تو دلتنگیهایت را پُک میزنی و من آنقدر دورم که دیگر زورِ اشک هایم به سیگارهایت نمیرسد و خاموششان نمیکند.
حالا که دیگر روزهای زیادیست که از تو دور ماندهام، نصفه نیمه ام. نیمی که اینجا دارد برایت با بغض سنگینی در گلویش مینویسد و نیمی که دارد با تو در خیابانهای بی رحم آن شهر قدم میزند.
نیمی که هنوز زمستان مانده و نیم دیگری که با تو به بهار رسیده.
عزیزِ دور من، جهان بیرحمیست که من این چنین نصفه نیمه، با حجم عظیمی از دلتنگی، پشت پنجره اتاقم نشسته ام و در سرم، با تو در جهان زیبای دیگری گم میشوم.
وقتی شروع کردم به خوندنش ، آهنگ spring dops پخش شد ...
وای که چقدر بهم چسبید !
قلمت سبز ساجده جان 💛