صد و خورده ای روز از قرنطینه گذشته. دلتنگ شدم. احساسات کمرنگ و پررنگ شدند. عاشق شدم. شک کردم. دور شدم و نزدیک. دوره های افسردگی داشتم. نگران شدم و نگران ام شدند. بی دلیل سرِ ناهار زیر گریه زده بودم. با عصر جدید گریه کرده بودم. با رأی طلایی آریا عظیمی نژاد گریه کرده بودم. پشت تلفن برای ب گریه کرده بودم. دلم تنگه پرتقال من خواندم. طراحی کردم. سر شام گریه کرده بودم. چند هفته هر روز هر اپیزود فرندز را دو بار دیدم. بیخیال شدم. روی پشت بام، نصفه شب بغض کرده بودم. اشتباه کردم. از اشتباهم برگشتم. خیلی وقت ها، هیچ چیز به زندگی وصلم نکرد. گاهی همه چیز به زندگی وصلم کرده بود. از دست داده بودم، به دست؟ نمیدانم آوردم یا نه. به هر چه که به ذهنت برسد چنگ زده بودم که در تاریکی غرق نشوم، گم نشوم. به گل های زرد، به دیوارهای نزدیک پارک ساعی. به او. به شب قدر. به فلیبگ. به"میگذره"هایی که نگذشت. به رقص. به کشیدن رژ لب قرمز روی لب هایم. به گل صورتی بغل موهایم. به دست هایم که اشک هایم را پاک کردند.
صد و خورده ای روز است به همه چیز و هیچ چیز چنگ میزنم که دوام بیاورم.