به تو گفته بودم: تو حزب بادی. پرسیده بودی«یعنی چی؟» گفته بودم«هیچی» و توی سرم ادامه اش داده بودم که گذرایی..
بودی و نبودی. بودنت، دلم رو آشوب میکرد و انگار که طوفانی که هیچوقت انتظارش رو نداشتم، به سمتم هجوم آورد، انگار که یه اضطراب شیرین ته دلم بود. تو بودی و می تونستی منو آروم کنی. تو بودی و می تونستی منو تا سر حد مرگ، بهم بریزی. تو جنگ و صلح بودی. نبودنت هم شبیه همه نبودنای دیگه آزار دهنده بود. انگار زندگی راکد بود، انگار نمیتونستم به هیچکس دیگه ای بگم دردم چیه.
خلاصه که تو حزب بادی عزیز من..
امروز هستی و فردا؟ نمیدونم. شاید باشی شایدم نه.