امروز جایی از دانشکده نشسته بودم(بخوان بودیم) که در نزدیک ترین حالتم به دو احساس متناقض بودم. غم و شعف. غم برای نداشتن تو، برای اینکه انقدر دوریم و انقدر دوستت دارم اما...
شعفِ نزدیکی تو، نگاه تو، نگاه کردن به تو، به حرکت ارام انگشتان کشیده ات وقت نوشتن چیزی برای من..
امروز همه چیز برای چند لحظه، زیبا بود و من خیلی خوب تمام چیزهای زیبا را خراب میکنم..