میم می‌گفت: هنوز بعد این همه سال وقتی نگاهم میفته به دندون ۴ بالا، استرس می‌گیرم و حالم بد میشه. چون اولین بیمار ترمیم ۲ام، سخت بود و استاد جوری تخریبم کرد که دیگه هیچوقت اعتماد بنفس ترمیم نداشتم. میفهمیدمش. فکر کردم میتونم، فکر کردم یه چالشه و من از پسش برمیام، شبیه همه چالشای دیگه ای که تونستم. دندون ۶ بالا MOD. اما وقتی نشستم و خواستم شروع به کار کنم، نه با آینه و نه دید مستقیم، هیچی نمی‌دیدم. مطلقا هیچی. دلم میخواست همونجا همه چی تموم شه، همون جا از ادامه این رشته انصراف بدم، هیچ جای زندگیم انقدر احساس ضعف نکرده بودم و نه راه پیش داشتم و نه راه پس. چند بار به سرم زد به استاد بگم منو بنداز و بذار این بیمار رو مرخص کنم. در نهایت هم خود استاد همه کاراش رو کرد. هیچوقت انقدر توی زندگی ام حس عجز نداشته بودم. انتخاب اشتباه، چون فکر می‌کنی تو آدم سختیایی، همیشه کار دستت میده. همیشه تمام اعتماد بنفست رو میگیره. همه اون لحظه ها احساس تنهایی کردم. دلم می‌خواست یکی ارومم کنه، دلم میخواست یکی پشتم می‌بود، اما برای کسی مهم نبود.

من هیچوقت تو زندگی ام واقعا شکست نخورده بودم، واقعا حس شکست رو تجربه نکرده بودم و همیشه یه راهی بود که به این مرحله نرسم، ولی این اولیش بود. صدای شکستن قلبم و استخونام رو شنیدم و هنوزم می‌شنوم. 

اما گریه نکردم؛ بهش فکر کردم، باهاش کنار اومدم، و دیدم تهش چیه؟ تهش می‌شه افتادن و دیدن ۴ تا بیمار بیشتر. تهش میشه یه تجربه که در نهایت، چیزیه که بهم کمک می‌کنه. 

این اتفاق رو به عنوان یه تجربه تلخ، نگهش میدارم. میدونم که یه روزایی میاد که برمیگردم به این اتفاقا و می‌بینم که ارزش ناراحتی رو نداشتن. هیچی اونقدری که باید، ارزش ناراحتی رو نداشت.