دوست داشتن دلیل کافی برای ماندن نبود، وگرنه میماند. رفتن هم دلیلی بر دوست نداشتنش نبود.
اگر به رفتن برخاست، او می خواست بگوید: در وهله نخست، نبود هر چیز بهتر از بودنش است، و بودنی که به اندازه کافی بزرگ یا کوچک نباشد، نقطه عطف هیچ اتفاقی نخواهد بود. او میخواست این ها را بگوید که نگفت.
«من از چشم هایش که دوست داشت و از پاهایش که رفت... این ها را فهمیدم»
•سیدمحمدمرکبیان