به شش سال دیگر فکر میکنم و چیزی درونم میشکند ! به روزی که عکس جاسوییچی و پیکسلی را با سه رنگ سبزآبی،بنفش و ارغوانی که گرد گذشت روزها آنها را پوشانده است به اشتراک میگذارم و احتمالا می نویسم 6 سال پیش حوالی همین روزها جشنی را برگزار کردیم که اولین جشن روزمان بود؛ احتمالا خواهم نوشت که آن روز حالم خوش نبود ولی تمام روزهای قبل و بعد از آن جز بهترین خاطرات این 6 سالم شد !
از پروانه هایی می نویسم که دستهای دوستانم (که آن موقع حتما دندانپزشکانی توانا شده اند ) به آنها جان بخشیدند و بعد پروازشان دادیم به سمت روشنایی.
آن روزها احتمالا عکس هایی را چاپ خواهم کرد با عنوان "اولین جشن دانشجویی" و هر کجا که شود وصلشان میکنم . عکس های آن شب که در دانشکده ماندیم و در کلاس دو عکس گرفتیم یا شب بعدش که در آمفی دانشکده بادکنک وصل میکردیم و با الهه به دوربین لبخند زده بودیم .آن شب حتی بادکنک های هلیومیمان حالشان آنقدر خوب بود که دلشان پرواز میخواست ، مثل خودِ من که گاهی به معنای واقعی کلمه دلم پریدن و پرواز میخواهد .
آن روزها من از ذوق زدگی هجده سالگی ام خواهم نوشت و برای افراد جدیدی که با آنها آشنا خواهم شد از بنفش رنگ مورد علاقه ی این روزهایم میگویم و نمیدانم آن موقع هنوز هم بنفش را دوست دارم یا نه ، مانند خیلی چیزها که با گذر زمان رنگ میبازند و عوض میشوند بنفشِ این روزهای من هم تغییر میکند؟  احتمالا برایشان از اینکه زمانی می نوشتم و خیلی ها تشویقم میکردند که نوشتن را ادامه دهم میگویم .
احتمالا روزی که کلاه هایمان را به سمت آسمان پرتاب میکنیم و به ظاهر خوشحالیم از اینکه فارغ شدیم از درس و دانشگاه و امتحان توی دلمان غلغله است و آرزو میکنیم عروسک های خیمه شب بازی ای شویم و گرداننده برمان گرداند به نقطه شروع ، به همین روزهایی که دارند میگذرند. و من میدانم گریه های شدیدی در انتظارم است وقتی که روی یکی از سه پله ی جلوی ورودی دانشکده می نشینم و نایِ رفتن و دل کندن را ندارم.آن روز مرا غمگین ترین آدم جهان می بینی که در دلش یکی کمانچه می نوازد و او، دلتنگ روزهای رفته، بلند بلند زار میزند...

پ.ن : میگذره ، خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی . مگه 988  روز از عمر غزال بی قرار ذهنم نگذشته؟!