امشبم دوباره دلم شکست. وقتی بهم گفت کاش ندیده بودمت و نمیشناختمت یه بار دیگه بهم یادآوری شد که تو خوب نیستی، تو انقدر دوست نداشتنی هستی که پیش خودش بارها به این موضوع فکر کرده. وقتی بهم درباره گذشته گفت که چقدر بهم اهمیت میداده و حالا چقدر اوضاع عوض شده به این فکر کردم که قبل از اینکه این جمله رو بگی چقدر با خودت کلنجار رفتی و چقدر به این اتفاق فکر کردی؟ خیلی؟ من آدم خودخواهی ام، من همه اون بدیایی که تو گفتی بودم آره، تو چطور دلت اومد قلبی که بارها برای خودت تند زده بود رو اینطوری خرد کنی؟ تو چطور تونستی دوست داشتنت رو بکشی و بازم اینجا بمونی؟ امشب دوباره منم تنها شدم. دوباره حس کردم کسی نیست که واقعا دوستم داشته باشه. حس کردم من چقدر خوب نیستم، چقدر اشتباهه همه کارام، چقدر خودخواهم، چقدر پرتوقع ام، دیگه چقدر بدم؟ بهم بگو. بگو بهم. بازم با حرفات تنهاترم کن. بازم یه کاری کن که دورتر و دورتر بشم ازت. بازم قلبم رو بشکن. قلب؟ درباره کدون قلب حرف میزنم؟ جاش خالیه انگار. دیگه همش شکسته و خرد شده. اما اشکال نداره، من تو رو هنوزم با همون تیکه های خرد شده جوری دوست دارم که انگار سالم و خوب و کافیه.