توی مرکز نشستم. هنوز درک کاملی از محیط اطرافم ندارم. غمگین و دلشکسته و هیجان زده و در بحران بزرگسالی موند. انگار یهو پرت شدم توی چاه بزرگ شدن. صبح ها ساعت 7.15 اسنپ میاد و میام مرکز و اینجا میشینم. یه وقتایی کار میکنم و یه وقتایی هم نه. خبر خودکشی همکارای طرحیمون و بقیه پزشکا خیلی بهمم ریخته. یاد خودم میفتم که فقط یه قدم فاصله داشتم. لب پرتگاه بود ولی به خودم گفتم دووم بیار. هنوزم خوب نیستم ولی میگذرونم به امید بهتر شدنم.عصرا میرم کلینیک و کار میکنم و لحظات خوبیه ولی چالشش هم خیلی زیاده.عایشه اینجاست و امید دارم بهش. باهام حرف میزنه بهتر میشم.