طوری که تو بهم نگاه میکردی، هیچکس بهم نگاه نکرد و نگاه هیچکس من رو اینطوری سر ذوق نیاورده بود.
طوری که تو بهم نگاه میکردی، هیچکس بهم نگاه نکرد و نگاه هیچکس من رو اینطوری سر ذوق نیاورده بود.
بی اغراق، هر شب به مرگ فکر میکنم. به پنجره اتاق خوابگاه، به قرص زیاد، به بستن چشمام و رد شدن از اتوبان، به جاری شدن خون رقیق روی دستم، به یه تصادف عامدانه..
تمومه، دیگه میگذرم ازت. مگه همه چی یه جایی تموم نمیشه؟ همه حسا همه آدما.. سخته ولی چیکار کنم؟ مجبورم. یه روزی یه جایی تموم میشی بالاخره..
میم میگفت: هنوز بعد این همه سال وقتی نگاهم میفته به دندون ۴ بالا، استرس میگیرم و حالم بد میشه. چون اولین بیمار ترمیم ۲ام، سخت بود و استاد جوری تخریبم کرد که دیگه هیچوقت اعتماد بنفس ترمیم نداشتم. میفهمیدمش. فکر کردم میتونم، فکر کردم یه چالشه و من از پسش برمیام، شبیه همه چالشای دیگه ای که تونستم. دندون ۶ بالا MOD. اما وقتی نشستم و خواستم شروع به کار کنم، نه با آینه و نه دید مستقیم، هیچی نمیدیدم. مطلقا هیچی. دلم میخواست همونجا همه چی تموم شه، همون جا از ادامه این رشته انصراف بدم، هیچ جای زندگیم انقدر احساس ضعف نکرده بودم و نه راه پیش داشتم و نه راه پس. چند بار به سرم زد به استاد بگم منو بنداز و بذار این بیمار رو مرخص کنم. در نهایت هم خود استاد همه کاراش رو کرد. هیچوقت انقدر توی زندگی ام حس عجز نداشته بودم. انتخاب اشتباه، چون فکر میکنی تو آدم سختیایی، همیشه کار دستت میده. همیشه تمام اعتماد بنفست رو میگیره. همه اون لحظه ها احساس تنهایی کردم. دلم میخواست یکی ارومم کنه، دلم میخواست یکی پشتم میبود، اما برای کسی مهم نبود.
من هیچوقت تو زندگی ام واقعا شکست نخورده بودم، واقعا حس شکست رو تجربه نکرده بودم و همیشه یه راهی بود که به این مرحله نرسم، ولی این اولیش بود. صدای شکستن قلبم و استخونام رو شنیدم و هنوزم میشنوم.
اما گریه نکردم؛ بهش فکر کردم، باهاش کنار اومدم، و دیدم تهش چیه؟ تهش میشه افتادن و دیدن ۴ تا بیمار بیشتر. تهش میشه یه تجربه که در نهایت، چیزیه که بهم کمک میکنه.
این اتفاق رو به عنوان یه تجربه تلخ، نگهش میدارم. میدونم که یه روزایی میاد که برمیگردم به این اتفاقا و میبینم که ارزش ناراحتی رو نداشتن. هیچی اونقدری که باید، ارزش ناراحتی رو نداشت.
امروز جایی از دانشکده نشسته بودم(بخوان بودیم) که در نزدیک ترین حالتم به دو احساس متناقض بودم. غم و شعف. غم برای نداشتن تو، برای اینکه انقدر دوریم و انقدر دوستت دارم اما...
شعفِ نزدیکی تو، نگاه تو، نگاه کردن به تو، به حرکت ارام انگشتان کشیده ات وقت نوشتن چیزی برای من..
امروز همه چیز برای چند لحظه، زیبا بود و من خیلی خوب تمام چیزهای زیبا را خراب میکنم..
از تو به من رنج های زیادی رسیده، گریه های بسیاری و قدم هایی که هیچوقت آرامم نکرد. من پله های زیادی را با گریه دویده ام. هنوز هم بعد از این همه مدت، وقتی از پله ای بالا میروم غم روی دلم را میگیرد، غم تو. غم تمام نخواستن ها و دوست نداشتن هایت. غم کم بودن من. کافی نبودن من. به اندازه زیبا نبودن من. غم به وقت نبودن هیچ چیزی در دنیا. تو عشق اول من بودی. من تمام خوشی ها و غم های عشق را با تو تجربه کردم. تمام لذت ها و ذلت های عشق را هم. و حالا دور از تو، عشق تمام معنای خود را از دست داده. دور از تو، همه چیز دیگر معنای خود را از دست داده و من در دست های کوچکم دیگر پرنده ای ندارم که صدایم کند. که صدایش کنم..
در نهایت تمام این ها، می دانم که من تو را تا به ابد..
مهم نیست چند سال بگذره یا چی بشه. من در نهایت همه چی، میگم من واقعا اونو دوست داشتم. دارم :)