شاید جایی دیگر

درون‌گرا ؟!

میگفت : 

تو یک درونگرایی که برون گرایی رو خیلی بلده.

۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۷ ۵ نظر

•مرا بازگردان

مرا بازگردان ...

به تمام سالهایی که با تو گذشت . به باغ گیلاس لواسان ، به ۱۹ فروردین،به ۲۳ خرداد .مرا بازگردان به غم چشمهایت تا بنویسمشان و جاریشان کنم روی گونه‌هایت و بعد سبک شوی از بغض ، از غم .مرا بازگردان تا با هم بخوانیم «زِ مِس توونه خدااا سرده دمش گرم» ولی ۸ صبح تمام طول حیاط را بدویم و دلمان گرم شود به هم .بیا و برایم دوباره بگو : «اونایی که پوستشون روشن‌تره زودتر مریض میشن ولی تو هیچوقت مریض نشو جوجه» 

مرا بازگردان به آن روز که گفتی تو در رأسی ، و با دست راستت رأس را نشان دادی. بیا و بگذار آن دستبند لعنتی ، آن انگشتر نگین آبی مالزیی دوباره جان بگیرند.بیا و بگذار چشم‌های من جان بگیرند .

مرا بازگردان به آن دفتر آبی روشن ، بازگردان به جیوانچی بنفش ، بازگردان تا برایت خوب شد شجریان بفرستم و ببینی چقدر قشنگتر از تمام موزیک‌های گذشته است ، تا برایت بخواند : دل به عشقت ، مبتلا شد ، مبتلا شد .

مرا بازگردان به خیابان خاموشی ، به غم خوردن های مشترکمان ، به درددل های گاه‌ ‌‌و بیگاه .

غزالِ من،بیا تا به ایمان بازگردیم.

"مرا بازگردان

مرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان'


۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۲۶ ۳ نظر

چه کند باد ؟

چه کند باد

جز دور شدن

وقتی که به شعله‌ی شمعی

دل باخته است.


-علیرضا روشن-

۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۲ ۵ نظر

آن روزها در من کسی کمانچه می نوازد

به شش سال دیگر فکر میکنم و چیزی درونم میشکند ! به روزی که عکس جاسوییچی و پیکسلی را با سه رنگ سبزآبی،بنفش و ارغوانی که گرد گذشت روزها آنها را پوشانده است به اشتراک میگذارم و احتمالا می نویسم 6 سال پیش حوالی همین روزها جشنی را برگزار کردیم که اولین جشن روزمان بود؛ احتمالا خواهم نوشت که آن روز حالم خوش نبود ولی تمام روزهای قبل و بعد از آن جز بهترین خاطرات این 6 سالم شد !
از پروانه هایی می نویسم که دستهای دوستانم (که آن موقع حتما دندانپزشکانی توانا شده اند ) به آنها جان بخشیدند و بعد پروازشان دادیم به سمت روشنایی.
آن روزها احتمالا عکس هایی را چاپ خواهم کرد با عنوان "اولین جشن دانشجویی" و هر کجا که شود وصلشان میکنم . عکس های آن شب که در دانشکده ماندیم و در کلاس دو عکس گرفتیم یا شب بعدش که در آمفی دانشکده بادکنک وصل میکردیم و با الهه به دوربین لبخند زده بودیم .آن شب حتی بادکنک های هلیومیمان حالشان آنقدر خوب بود که دلشان پرواز میخواست ، مثل خودِ من که گاهی به معنای واقعی کلمه دلم پریدن و پرواز میخواهد .
آن روزها من از ذوق زدگی هجده سالگی ام خواهم نوشت و برای افراد جدیدی که با آنها آشنا خواهم شد از بنفش رنگ مورد علاقه ی این روزهایم میگویم و نمیدانم آن موقع هنوز هم بنفش را دوست دارم یا نه ، مانند خیلی چیزها که با گذر زمان رنگ میبازند و عوض میشوند بنفشِ این روزهای من هم تغییر میکند؟  احتمالا برایشان از اینکه زمانی می نوشتم و خیلی ها تشویقم میکردند که نوشتن را ادامه دهم میگویم .
احتمالا روزی که کلاه هایمان را به سمت آسمان پرتاب میکنیم و به ظاهر خوشحالیم از اینکه فارغ شدیم از درس و دانشگاه و امتحان توی دلمان غلغله است و آرزو میکنیم عروسک های خیمه شب بازی ای شویم و گرداننده برمان گرداند به نقطه شروع ، به همین روزهایی که دارند میگذرند. و من میدانم گریه های شدیدی در انتظارم است وقتی که روی یکی از سه پله ی جلوی ورودی دانشکده می نشینم و نایِ رفتن و دل کندن را ندارم.آن روز مرا غمگین ترین آدم جهان می بینی که در دلش یکی کمانچه می نوازد و او، دلتنگ روزهای رفته، بلند بلند زار میزند...

پ.ن : میگذره ، خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی . مگه 988  روز از عمر غزال بی قرار ذهنم نگذشته؟!
۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۹ ۱۰ نظر

دژاوو.چرا؟!

چند وقتی هست که به فاصله‌های کوتاه دچار دژاوو و حتی یکم فراتر از اون میشم! آخرین بار دو روز قبل بود که وقتی داشتم پای‌سیب‌ها رو توی ظرف میچیدم ، صحنه به طور واضحی‌ای برام تکراری بود و حتی میدونستم الان فاطمه میاد میگه یه مقداریش رو بذار بمونه توی جلد . 

و بعد از این حالت من تا چند ساعتی حالم یه طوریه که نباید باشه.


پ.ن: در اسرع وقت باید برم پیش یه روانشناس !

۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۲۴ ۵ نظر

نوشته ۲۰۱

نسترن میگه نذار نور توی چشمات رو آدما بدزدن.


۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۱ ۲ نظر

مهم؟ نه.

حقیقتا برام مهم نیست ! اگه برام مهم بود یه کاری میکردم

۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۳۵ ۳ نظر

من‌الجمله روزای مزخرف

١٠ ماه پیش این حال رو داشتم.

تازه اون روز بارون هم نمیومد !

-روزهای مزخرفِ مزخرفِ مزخرفِ نفرت انگیزِ بدرد نخور-

۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۳۵ ۱ نظر

خاطرات نفس میکشند

صدامون از سرویسای ۷:۱۰ دقیقه.از کافه نقطه.از خستگیای روزای سه شنبه و چهارشنبه.از یزدان پناه از کلاسای کلافه کننده زبان،از دوشنبه‌ی تعطیل.از تیراندازی .از بام قم! .از اندوه اون سه شنبه تو اتوبوس.از زنگ تلفن نصفه شبی که ۱۰۴ چه خبره؟ از رستوران ایتالیایی .از بیابون از مطهری .از پشت بام دانشکده و اون عکس سه تایی.از کارت دانشجویی .از حس پوشیدن روپوش برا اولین دفعه.از نقاشی کشیدنا و نقاشی خواستنا . از گروهای جزوه نویسی.از گریه.از سرمای غمناک محوطه خوابگاه.از دلم کویره تویی که میلرزونیش.از کلاسای دوستداشتنی ادبیات.از خیریه ریحانه �D8� خداو%D�ز زلزله.از لایو گذاشتن.از ماشین قرمز.از اون شب سیرنگ.از پاستا.از نودل و نیمرو و شیر.از اون شب تو اتاق تی وی که با غم خندیدیم.از بستنی خریدن هول هولکی.از کلاسای منفور سلامت.از سالاد شیرازی .از کمتر از ۱ دقیقه و ۵۰ ثانیه.از کتابخونه مرعشی .از اسنپ.از اژانس بانوان.از چایی‌های بیمزه دانشکده.ا%

۱۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۹ ۰ نظر

از دست داده ام اکنون

من بهترین دوستام رو سر پیچ گم کردم

نمیدونم من پیچیدم و اونا ناپدید شدن یهو

یا برعکسش.

من بهترین دوستای زندگیم رو دقیقن اونجایی که بهشون نیاز داشتم از دست دادم.

از سارا که از اول سال با هم مشکل داشتیم بگیر تا هانیه که بهترین لحظه هارو واسه هم ساختیم 

همشون برام عزیز بودن.عزیزایی که نمیتونم به کسی بفهمونم یعنی چی...

دوستامو از دست دادم دقیقن اون زمانی که هممون شکل هم شده بودیم .خنده هامون یهو گم شد و انقدر دور شد ازمون که حالا یه صفحه محو مونده ازش.این از دست دادنه؛سخت بود برام و هنوزم هست.همیشه وقتی یادش می افتم سخته.

انقد ناراحتم میکنه که پاشم و بخوام برم گم شم.بخوام هرطوری شده برگردم به اون روزای لعنتی.حتی بدترین روزاش.روزایی که اوج ناراحتیم بود و گریه میکردم و دوست داشتم هر چه زودتر تموم شه و خب...گوه خوردم!

دلم تنگ شده واسه حرفای عاطفه درباره م

واسه درس خوندنای مهسا

واسه بانمک بازی زینب و صاف و رو راست بودن مبینا

واسه غرغرای جوکار و مخِ خفنِ نیلوفر واسه رشته انسانی

واسه سوالای زهرا

واسه رفتارای سارا و گاهی مسخره بازیاش راجب دکتررضوی

واسه معصومه و عشوه ای که میریخت حتی

واسه مهسا که نگم؛چقدر لحظات خوبی داشتم باهاش واسه تیکهاش سر کلاس و...

واسه هانیه و بانمک بودنش و بهترین خنده هامون به همه چی

واسه عارفه و شعر خوندنش و صدای قشنگش و باز هم خاطره های خوبی که داشتیم

واسه زینب و وقتی زل میزد توو چشم استاد و نابود میکرد طرفو

واسه قرمز شدناش سر کلاس رسولی 

واسه رویا و یاسمن و اروم بودنشون

ولی شیطنتاشون زیرزیرکی بود

واسه سیمین و یکشنبه ای که با هم حرف زدیم

واسه خانم بیرنگ معشوقه جدید رضوی😅

واسه سیما و نمک بودنش و جدی بودنای خنده دارش

واسه نازنین و حمایتش از روحانی و چقدر خوشگل شده بود با سربند بنفش و ریملش عین دخترای جذاب سبزه؛ وقتی خواستیم بریم پیش مشاور شهاب

واسه فاطمه رسولی و حرفامون بعد گزینه٢

واسه مینا و عاقب اندر سفیه بازیاش و مخالفتاش

واسه محدثه و مهربونیاش 

واسه سمانه دختری که وایساد تو روی سیرتی و بنفشم دوست داشت

واسه هانیه و صدای مخملیش ب قوب سارا

واسه مائده و موهای قرمزش و خانوم بودنش و کتاب من او را دوست داشتم اناگاوالداش 

واسه نفیسه...دختر سبز خوشرنگ هنرمند.تنها کسی که برام مونده از اون روزا...

و در اخر واسه خودم

واسه ساجده ی اون روزا...واسه شیطنتای لعنتی ام و واسه رازی نداشتن ام و رها بودنم

واسه پرش از روی ٣ صندلی وقتی محدثه با اب معدنی افتاد دنبالم

واسه تمام دوست داشتنایی که داشتم...

من همه اینارو از دست دادم و چیزی که در عوضش بدست اوردم بدردم نمیخوره

وقتی حالم خوب نباشه بدون اینا،همه چی بره به جهنم.

من با تموم شدن اینا تموم شدم. و بدون اغراق میگم از وقتی ندارمشون حالم بده

بد .

این همه از دست دادن ؛ انصاف نیست 

انصاف نیست به خدا قسم.


۲۹ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر