شاید جایی دیگر

سالیان بعد؛ تو برف بودی!

شاید سال‌ها بعد،در یک صبحِ جمعه زمستانی،که آفتاب می‌تابد و برف‌های شب قبل را آب می‌کند؛ و من صورتم از سرما سرخ شده ، شال‌گردنم را تا زیر چشم‌هایم بالا می‌کشم و به حرف سیما،همسایه کناریمان فکر می‌کنم که دیروز می‌گفت: فردا صبح ساعت ۷ بازارمیوه‌تره‌بار ، بار جدید می‌آورد ، وقت کردی سر بزن.

و من به این بهانه،بیرون زده‌ام تا به خیلی چیز‌ها فکر کنم و آبی پررنگ آسمان، قلب‌ام را آبی کند؛ مگرنه این‌که سهراب می‌گفت: قلب حقیقت آبی است؟

هوا خیلی سرد است؛سرمایش،من را یاد اولین اردوی دانشجوییمان می‌اندازد؛وقتی با دوست جدیدم کاپشن‌های سبزمان را می‌پوشیدیم و نصفه‌های شب بیرون می‌زدیم و از سرما می‌لرزیدیم ولی تا دمدم‌های صبح حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم.خوب یادم است از آنجا به بعد بود که سرما و زمستان را دوست داشتم.

چندسال پیش بود؟دوازده یا سیزده؟!

در کیف چرم مشکی‌ام دنبال کلید در می‌گردم و در ذهن‌ام دنبال خاطره‌ها و آدم‌ها.

کلافه می‌شوم؛نه کلید را پیدا می‌کنم و نه اسم آدم‌ها را یادم می‌آید.

سرم را بالا می‌گیرم و آن‌طرف خیابان را نگاه می‌کنم؛خلوت است و بجز یک نفر،کس دیگری را نمی‌بینم.

خیلی دوست دارم بدانم کدام دیوانه‌ای است که ساعت ۷ صبح جمعه بیرون زده تا قلب حقیقتش را از آسمان،آبی کند؟

نگاه‌اش می‌کنم؛می‌ایستد؛به فکر خودم می‌خندم که می‌گوید: چقدر شبیه یکی از آدم‌های خاطراتت است! کسی که روزی دوستش داشتی!

نگاه‌ام می‌کند.نمی‌خندم؛فکرم درست می‌گوید.

مرا شناخته؛از چشم‌هایم که فقط پیداست مرا شناخته!

یاد نوشته‌ی سالیان پیش‌ام می‌افتم که : چشم‌ها؛این چشم‌های لعنتی هیچوقت تغییر نمی‌کنند.

دستم را در جیب پالتویم می‌برم،صدای کلید‌ها می‌آید،درشان می‌آورم؛می‌چرخم و کلید را در قفل در می‌اندازم،برمی‌گردم، دارد دور می‌شود،به سرعت زندگی، دورتر و دورتر...

دکمه آسانسور را زده‌ام؛ خودم را می‌بینم که وسط پذیرایی ایستاده‌ام، پنجره را باز می‌کنم و دیگر نمی‌بینمش.

خودم را می‌بینم که بعد از سال‌ها ، غزال بی‌قرار ذهن را باز کرده‌ام و دستانم دارد تایپ می‌کند:

دیشب برف سنگینی آمد،امروز صبح آفتاب تمامش را از بین برد،تو برف بودی! تو راه خودت را می‌روی،من راه خودم را می‌روم و چقدر زندگی عجیب است...


پ.ن:این متن رو امروز نوشتم و حقیقتاً حس می‌کنم دارم ذهنم رو برای شروع یک داستان آماده می‌کنم؛امیدوارم از پس‌اش بربیام!

۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۳ ۳ نظر

یه جور نگاه کنیم که اشکت در نیاد!

نمیدانی ، نمیدانی چه‌قدر غمگین‌‌ام وقتی بلند گریه می‌کنم . 

وقتی در طول روز سه بار یا شاید هم چهار بار به هق‌هق می‌رسم و آرام نمی‌شوم.

نمیدانی مثل لیوان‌های مورد علاقه‌ی مامان چقدر شکننده شده‌ام ، چقدر حساس شده‌ام .

گفتم آدم غم‌هایش را که می‌نویسد سبک می‌شود انگار . غم امروز من انقدر سنگین بود که نتوانستم بنویسم‌اش.

من غم امروز را فقط گریه کردم ؛ چون هیچ کاری از دستم بر نیامد ، چون گاهی هر چقدر که تو تلاش کنی ، نمی‌شود که نمی‌شود.

پیام ارغوان را بارها می‌خوانم : بیا یه جور دیگه بهش نگاه کنیم،یه جور خاص ، یه جوری که فقط مدل تو باشه،یه جوری که دلت نسوزه، اشکت در نیاد ، اونقدی که برای بقیه لبخندت و موفقیتت و مهربونی‌ات مهمه ، این چیزا مهم نیست.

آرام می‌شوم. 

زندگی بدون توجه به این گریه‌ها ، غم‌ها ، حساسیت‌ها راه خودش را می‌رود و ما فقط اشتباهی خودمان را ، عزیزانمان را آزار می‌دهیم.

گاهی که هیچ کاری از دستت برنمی‌آید باید بگذاری و بگذری ؛ به امید آن روز که همه چیز درست شود و یا فراموش!

+همان حرف آناگاوالدا: یک بار باید برای همه چیز گریه کرد و ...

+چقدر مه‌لقا با این اهنگ حالم رو خوب کرد.

۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۳:۰۱ ۳ نظر

نگاهت میکنم ؛ عمیق .

پرواز داشتی،امروز ؛پرواز شماره ۸۷۴ .از یک ماه پیش، دو ماه ، یا شاید هم از همان اول می‌دانستم.

یک پلک زدن کافی بود تا اشک‌هایم جاری شوند و دل‌ات بلرزد و نروی.

پلک نزدم ؛ نگاهت کردم ، عمیق.

پرواز داشتی ، به مقصد هر کجا ، چه فرقی می‌کند ؟ به مقصد رفتن . 

هواپیمایت پرید .

نیمه‌های شب است ؛ خانه از نبودنت تاریک است و هیچ شمعی دیگر این زندگی را روشن نمی‌کند، شب شعله‌ور شده و سیاهی‌اش مرا به آتش کشیده.

رادیو را روشن می‌کنم، صدای علیرضا قربانی را خوب می‌شناسم ، صدایش ، کلماتش بوی رفتن دارد ، بوی غم ، بوی جدایی .

میخواند:

'نه می‌گویی نه می‌دانم،کجا ماندم ، کجا هستی؟'

تو را ، خودم را گم کردم. نمیدانم کجای جهانی الان ؟ من از تمام وین ، فقط اسمش را بلدم. نمیدانم خیابان‌هایش چه شکلی است و نمیدانم چند نفر را از آدم‌هایی مثل من گرفته. نمیدانم کجای این بی‌کران ایستاده‌ای و نمیدانم مرا که این سر دنیا نشسته‌ام و به صدای جاروی رفتگر گوش می‌دهم روزی فراموش می‌کنی یا نه .

+بی مخاطب است!

۲۹ تیر ۹۷ ، ۰۳:۴۶ ۲ نظر

چُم

حوصله ندارم. 

نه حوصله حرف زدن نه چت کردن. 

حوصله خودمم ندارم حتی.

به محض پیام اومدن توی اینستا یا تلگرام Off میشم ، مگه اینکه شخص خاصی باشه که بخوام باهاش حرف بزنم و یکی دو نفر هم نیستن بیشتر.

آهنگایی رو گوش میدم که نمی‌فهمم،حتی یک کلمه اش رو.

نمی‌فهمم و فهمیده نمیشم متقابلاً.

دو هفته از تعطیلات میگذره و روز به روز بی حوصله‌تر میشم.

گفتم تاریخ امامت که تموم شه میرم که خوشحال باشم ، بی حوصله شدم و برای رفعش هر کاری که بگی کردم. جاهایی که دوست داشتمو با آدمای که دوست داشتم رفتم.رفتم خرید .رقصیدم. سیامک عباسی و گلاب ‌و رستاک و مورد علاقه ها رو گوش دادم.دورم رو خلوت کردم ، شلوغ کردم و فایده نداشته.

از یه جایی به بعد دیگه هیچ کاری نکردم.در طول روز ۱ ساعت بیدار بودم و دوساعت میخوابیدم. یه مسافرت ده روزه که پیشنهاد شد رو پیچوندم. وسط ماه اینده هم یه سفر یه هفته ایه که نمیدونم حالش رو دارم یا نه. با فاصله دو سه هفته هم یه مسافرت۱۶-۱۷ روزه اس که بهش فکر میکنم خسته میشم از الان.

هی میخوام برم عشقم رو، تکواندو رو ادامه بدم و حال ندارم و هی میندازم فردا.

کتابخونه ام پر از نخونده ها و نیمه خونده هاست. از کل دو هفته امروز ۲۰ صفحه خاما خوندم و از کل فیلمای ندیده یکی دو قسمت فرندز دیدم و بارها در دنیای تو ساعت چند است رو .

انقدر دیدمش که دیالوگاشو حفظم!

همیشه حواسم پرت بود، اما نه از تو همیشه حواسم جمع تو بود گلی؛ اسم تو آرومم می‌کرد. تو الف بودی من ی، گیله‌گل ابتهاج، فرهاد یروان.

سلیقه‌ی تو رو یادمه. هر چی تو دوست داشتی رو دوست داشتم.

اون روزو یادمه که خانم معلم پرسید «هر کی از یه چی توی زمستون خوشش میاد.» من گفتم از تعطیلی مدرسه به‌خاطر برف. تو گفتی از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی؛ می‌دونستم تو یه چیزی می‌گی که شبیه بقیه نیست. تو فرق داشتی گلی...


اصلا دیگه حال و حوصله بحث ندارم و حق با همه هست.

الانم برام مهم نیست چقدر متن شلخته اس و فاصله ها و علائم اشتباهه.هر چند کلاً در بند این جور چیزا نبودم زیاد؛ولی خب الان اصلا مهم نیست که به باشه یا ب .نقطه باشه یا ویرگول.


فلسفه چُم:

چُم یه واژه ی کرمانیه. و بستگی داره کجا و چطور استفاده ش کنید. از اون چیزای کاربردیه قشنگ. میتونه معنی " نمیدونم" بده. میتونه " سر در نمیارم از این قضیه" باشه. میتونه "ب من چ" باشه. میتونه "ولم کن" باشه. میتونه "سردرگمم" باشه. میفهمید چی میگم؟: )) کلا هرجا نمیدونید چی بگید یا چیکار کنید "چُم".


خیلی خوبه لامصب. باید ثبت جهانی بشه ب نظرم.

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۳:۲۰ ۳ نظر

آدمی که نمی‌نوشت

این قابلیت جدید اینستاگرام(پرسش و پاسخ‌) جالبه ، باعث میشه آدما با هم حرف بزنن. هر چند دیگه خیلیامون حال و حوصله حرف زدن نداریم.

یکی از سید پرسیده بود :نویسنده نمی‌شدی چه می‌کردی مرکبیان ؟ 

سید قشنگ‌ترین و در عین حال غم‌انگیزترین جواب رو داده بود.

نوشته بود:"آدمی که نمی‌نوشت"

آدمی که نمی‌نوشت...

۲۲ تیر ۹۷ ، ۰۴:۵۴ ۱ نظر

دست‌هایت را دارم هنوز!

دست‌هایت را می‌گیرم، در فصل رسیدن انگورها. در فصل عطرِ زردآلو‌ها. دست‌هایت را می‌گیرم که با هم گرمای تابستان را، بی‌محابا تابیدن آفتاب ظهر را، کوچه‌های پر از پیچک شهر را رد کنیم. دست‌هایت را روی میز‌های چوبی در کافه‌نشینی‌های غروب‌های ولیعصر می‌گیرم.

 به پاییز رسیده‌ایم. دست‌هایت را می‌گیرم تا با مهرمان مهر را رد کنیم، دست‌هایت را می‌گیرم تا دلت در غروب‌ یک عصر پاییزی نگیرد.

دست‌هایت را که می‌گیرم انگار تمام دلخوشی‌های دنیا را دارم وقتِ اذان مغرب ‌و زنگ تعطیلی مدرسه‌ها و دختربچه‌هایی که با مقنعه‌های سفید و کوله‌های رنگیشان می‌دوند.

به زمستان رسیده‌ایم، دست‌هایت را دارم هنوز. برف می‌بارد و سرد است، خیلی سرد است. دلمان اما به هم، به چشم‌های همدیگر گرمِ گرم است.

بوی عید می‌آید. غلغله است. دور میدان، روبروی همان بستنی فروشی که عاشق معجون‌هایش بودیم، گل‌فروش‌ها، گل‌های بنفش و سبز و صورتی و نارنجی‌شان را در سطل‌های رنگی چیده‌اند و به رویت لبخند می‌زنند. با هم به کنار گل‌ها می‌رویم و همان عکس،همان ترکیب قشنگِ همیشگی کفش‌ها و گل‌ها کنار هم.

در اینستاگرام عکس را پست می‌کنم و می‌نویسم هیچ ناراحتی از هیچکس در دلم نیست.

دو روز مانده به بهار و حال همه خوب است.

دستهایت را دارم. به بهار رسیده‌ایم.

میدانی؟ انتهای تمام قصه‌های خوب ، بهار ایستاده. انتهای قصه‌ی ما بهار است.انتهای قصه‌ی ما، من ایستاده‌ام که هنوز هم می‌نویسمت.ما بهار ‌می‌شویم.دست‌هایمان سبز می‌شود، شکوفه می‌زند.بهار می‌مانیم.

۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۰ ۲ نظر

خاطرات نفس می‌کشند ۲

صدامون از گرمای قم. از فیزیک و سختیاش. از گِل‌بازی نصفه شبی. از هندونه‌ی خنک . از ژنتیک.۱۶جلسه کامل. از کارتینگ . از دنیای کتاب صفاییه.از تولدا . از کافه برمودا.از کافه مونه.از کافه بارون و تولد فرزانه و دیدن سال بالاییا. از سبزابی، بنفش، صورتی. از گروه تزئینات ، تدارکات، کلیپ . از دومین خیریه.از کلیپ اون روز توو دانشکده سر تایم ژنتیک.از کارت دعوت اساتید.از چاپ عکس ماتریس.از دود رنگی. از ریسه. از دست‌های من روی میز تنیس.از ازمایشگاه بیوشیمی.از پشت بوم پردیس.از کافه نقطه‌، کافه‌ی دوست داشتنی همیشگی ما .از کلیپ خانم جلسه‌ای.از افطاری. اتیش بازی. شربت ابلیمو. از گردو . از حرم رفتن‌های سر صبح. از دو جلسه رفتنای رایانه. از خنده ها و خواب ‌های کلاس اندیشه. از صمیمیت.از ست کردن‌های سبزابی ساجده،فرزانه،فاطمه. از ست کردن مشکی ساجده، عاطفه. از محبت.از آخرین نیمرو و صبحونه خوابگاه.از رفاقت‌ها.از چمدونای پر از خاطره.از اخرین سلفی که پر از لبخند بود.

یادمه بهمون میگفتن یه ترم که بگذره، همه از هم دور میشید ، خسته میشید. دو ترم گذشته ، و ما هر لحظه صمیمی‌تر و رفیق‌تر شدیم. 

و در نهایت از دلتنگی، از دلتنگی، از دلتنگی...

پ.ن: در راستای نوشته ۱۸۷.

۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۴۹ ۲ نظر

نگرانی‌های اشتباه ساجده

من آدم نگرانی های اشتباه بودم.

در دلم ترس‌هایی داشتم که هیچوقت اتفاق نیفتاد . 

ساعت‌ها ، روزها، غمگینِ صفحه‌ای خالی بودم که افکار اشتباهم هرگز پرش نکرد!

خالی ماند . بدون وقوعِ هر چه که مرا آزار داد.

این همان اتفاق نیفتاده است که در نوشته‌های قبلی‌ام گفته بودم در اتوبوس بلند گریه کردم و هزاران بار در دلم تکرار میکردم من قوی نیستم. شب توی حیاط خوابگاه گریه کردم. گریه می‌کردم و باد اشک‌های داغم را خنک میکرد ، با خودش می‌برد . 

خودم را در بدترین موقعیت تصور می‌کردم و به معجزه اعتقاد نداشتم. یک درصد هم امید نداشتم. من آدم ناامیدی مطلق بودم همیشه. 

دیروز وقتی توی اتوبوس به روژان گفتم برایم دعا کن ؛ برای یک لحظه ته دلم روشن شد .

و امروز ، یعنی ۱۷ تیر ، هیچ‌کدام از اتفاقاتی که نگرانشان بودم ، که برایشان اشک ریخته بودم، رخ نداده و نمیدهد.

مثل همیشه . مثل ترس‌های همیشگی‌ام که رخ ندادند هرگز.

و در نهایت همه چیز می‌نویسم: 

خدایا شکرت...

۱۷ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۲ ۱ نظر

سکوت غم‌بار امروز صبح.لوکیشن: خوابگاه

تمام خنده‌هایمان را از گوشه کنار خوابگاه جمع کردم و توی چمدان چیدم. تمام خوشحالی‌ها را ، غم‌ها را ، تمام یخمک های بنفش و صورتیمان را. 

امروز صبح ، هر آنچه را که نُه ماه زندگیم را ساخته بودند جمع کردم. 

سکوت غم‌بار راهروی غربی خوابگاه را با صدای کشیده شدن چرخ‌های چمدان روی زمین ، روی دلم ، طی میکردم و نمیدانستم چرا همیشه اتمام ها انقدر خفه‌کننده ‌اند.

آفتاب طلوع میکرد و من حیاط خاطره‌انگیز خوابگاه را که بوی هندوانه تازه شب ها را میداد ، بوی برف ساعت ٤ صبح میداد ، بوی گریه هایم را میداد بوی زلزله‌ی سرپل‌ذهاب را میداد ، رد میکردم و حتی به عقب برنگشتم که خاطره‌ها زمینم بزنند.

صبح بود ، حدود ساعت ۷ ، همه‌ی زندگی در چمدانی خلاصه شد که شاید روزی دهان بازکرد و روزهای گذشته را برایمان مرور کرد.

۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۷ ۵ نظر

دلم دشت آهوها !

طوفان بودم. وقتی خودم ، خودم را ویران می‌کردم. وقتی فکر میکردم این حال دیگر خوب بشو نیست. 

یادم هست هنوز ؛ تمام عصر را گریه کردم و حسِ حرف زدن با هیچکس را نداشتم. شبش توی حیاط خوابگاه برای پدرم صدایم را ضبط میکردم که 'دخترت قوی نیست بابا' و نبودم. آن شب من غمگینِ همه عالم بودم و زندگی بی‌معناترین و گنگ‌ترین ترین ریتم دنیا بود. 

خوب خاطرم مانده ؛ آن روز از ظهر تا شبش حرف‌هایم آه میشدند و آه می‌ماندند. یادم است جایی خواندم 'آه یک آهو بود ؛ ناتمام مرد' ، دلم دشت آهوهایی بود که انگار گرمای یک ظهر تابستان تمامشان کرده بود ؛ نه که مرده باشند ، نه ، ولی دیگر نای هیچ‌کاری را نداشتند و مبهوت نگاه می‌کردند. 

روزها و شب‌هایی گذشته. بزرگ شده‌ام. درد انسان‌ها را بزرگ می‌کند و باعث می‌شود کمی بیشتر کنار بیایی با هر آنچه که شاید روزی سخت ناراحتت میکرد.

این روزهای من به سمت بنفش شدن ، بنفشِ پررنگ شدن پیش ‌می‌رود ، با کمی قوی شدن ، با کمی بزرگ‌شدن توأم با بی‌اهمیتی به مسائل بی‌اهمیت!

۱۱ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۴ ۲ نظر