شاید جایی دیگر

شروع چالش ۱۰۰ روز خوشحالی

شروعِ چالش ۱۰۰ روز خوشحالی ساجده .

۳شنبه ؛ ۱۵ خرداد ۹۷

میخوام یاد بگیرم شادتر زندگی کردن رو ، حال خوب داشتن رو ، سپاس‌گزار بودن رو و اینکه زندگی چقدر میتونه قشنگ باشه اگه بخوایم.

۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۳۸ ۶ نظر

ذهنِ مثبت‌بین من !

داشتم چت‌های چند ماه پیش رو با نکی میخوندم . چقدررر غر زده بودم . چقدر نالیده بودم از غذای سلف ، از قم ، از کلاس ، از درس‌ها ، از استادا ، از جوِ کلاس و دانشکده ! چقدر از ساختمون وحشتناک اون روزای دانشکدمون براش گفتم! چقدر بهش گفته بودم بنظرت بیام داروی تهران ؟!  چقدر به سرم زد انصراف بدم . چقدر براش نوشته بودم من دارم افسرده میشم و چقدر برام نوشت صبر صبر صبر . چقدر لعنت فرستاده بودم به ناهارای دانشگاه ، به شام‌های خوابگاه . گفتم نکی مریض شدم ‌و مامان نیست که به دادم برسه، چقدر اون موقع از تنهایی خودم خوابیده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم زندگی همونه باز! چقدر بغض کردم از نبودن اونایی که باید باشن . از کویری که توش بودم متنفر بودم .براش نوشته بودم دونه به دونه لقمه‌هایی که میخورم حالم رو بد میکنه و واقعا حالم رو بد میکردن؛ حتی یه بار توی سلف بعد اولین قاشق ، پاشدم از سلف اومدم بیرون رفتم اموزش، رفتم ستاد که من چجوری باید با کارنامه سبز جابجا کنم؟ بارها به نکی گفتم جو دانشکده به من نمیخوره و گفت باید زمان بگذره و من ؟ حتی یک صدم هم باور نمیکردم یه روزی اوضاع درست شه .فکر کردم آخرش افسردگی میگیرم و ول می‌کنم درس و آینده رو . براش نوشتم من دلتنگ همتون میشم وقتی قمم و اونم شروع میکرد به شوخی و مسخره بازی که بزرگوار ، چی میگی؟!

روزی که کارتام رو گم کردم و شبش زلزله اومد گفتم من دیگه هیچوقت پام رو قم نمیذارم ! ولی گذاشتم ، هفته‌ی بعدش و هفته‌های بعدترش.

نمیخواستم قبول کنم که قم و دانشگاهش هیچ مشکلی ندارن و مشکل ، ذهن منه که یه دیوار بلند کشیده بین چیزایی که خودم ساختم و واقعیتا. طوری که واقعیت زورش نمی‌چربه به فکرای اشتباهِ من. من که اکثراً با شرایط زود سازگار میشدم ، تبدیل به کسی شده بودم که نمیخواست سازگار شه...

زمان گذشت ، دو ماه ، سه ماه .

بابا بهم گفت : شرایط رو خودت برای خودت سخت کردی ، میتونی ازش لذت ببری ، خودت هم اینو میدونی که ناخودآگاهت پر از چیزای منفیه.

و حالا من که اینجا وایسادم ، بعد تقریباً ۸ ماه ، حاضر نیستم دانشکده دندون‌پزشکی قم رو با هیچی ، دقیقاً با هیچی عوض کنم . حالا که دو ترم گذشته فهمیدم غذای سلف اونقدرام بد نیست ، یعنی ذهنم میگه خوبه ! پس دوستش داشته باش. 

حالا فهمیدم جو دانشکدمون چقدر داره بهتر میشه و چقدر میتونه بهتر هم بشه. 

حالا می‌بینم چقدر اون صندلیای چوبیِ قدیمی رو دوست دارم ، چقدر خاطره‌انگیزن.چقدر باهاشون خندیدیم ! حیاط دانشکدمون از حیاط یه مدرسه عادی هم کوچیکتره ولی چقدر پتانسیل دوست داشته شدن رو داره وقتی بارون میزنه ، وقتی برف میاد ، وقتی اسمون ابیه . از شباش که دیگه ننویسم ، وقتی می‌مونیم برای کاری خیریه انقدر اروم و معصوم و قشنگه که تصور نمیکنی ، یا وقتی که فرداش جشن داریم چقدر حیاطمون حالش خوبه . از شب افطاری هم که دیگه ننویسم...

بیابونی که ازش متنفر بودم برام انقدر دوست داشتنی شد که من شب امتحان بیوشیمی در حالیکه هیچی نخوندم به عاطفه میگم پاشو بیا بریم بیرون ، ببین چقدر می‌چسبه قدم زدن . غروبای بیابون قشنگه ، قشنگی که باید تجربه کنی تا بفهمی. وقتی بارون میزنه انچنان سکوتی داره که حل میشی توش.

همه اینارو نوشتم که بگم ؛ همه چی به ذهنمون ، به حسمون بستگی داره . 

وقتی تو انرژی مثبت نمی‌فرستی ، انرژی مثبت هم دریافت نمی‌کنی و این طبیعیه.

نباید انتظار داشت وقتی دید مثبتی به دنیا نداری ، اون دید مثبتی به تو داشته باشه. 

همه چی به خود ِ ادم برمیگرده و من ایمان اوردم به این جمله .

پ.ن: امروز یکی از دوستان واژه‌ی "موغ" رو بکار بردن و برام خیلی جالب بود .

خوشحالم که دانشجوی دندان‌پزشکی موغ هستم😄

۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۵ ۳ نظر

آدم فضایی آبیِ من.

ساعت ۴ صبح است. آمدم بنویسم من دلم میخواست تو را بسیار بنویسم ، تو را بسیار بخوانم . تو را بسیار بدانم. آمدم خیلی چیزها را بنویسم اما روزی که تمام بلوار کشاورز را رکاب زدیم خودت ‌می‌خوانی این‌ها را از چشم‌هایم.

به قول یکی ؛ آدم فضاییِ آبی ‌و کوچک من ؛ دیروز روز جهانی دوچرخه سواری بود و من دلتنگ آن دوچرخه‌ی زرشکی لعنتی‌ام شدم که نمیدانم کجا گمش کردم ، مثل تو که نمیدانم کجا گمت کردم . 

من دلم خواست تو را بگویم : جهان اگربرپاست هنوز ، کسی ، کسی را دوست دارد ، اگرچه دیر ،اگرچه دور 

اگرچه پشتِ لایه‌های مه‌آلودِ غرور...

آدم‌ فضایی ابیِ من ، اگر صبرت تمام شد برایم از ستاره‌های نوترونی بنویس ، چند سال است خبری ندارم از حالشان.

بنویس که آیا هنوز فکر میکنی زمان ما را فریب می‌دهد ؟

بنویس تو هم دوست داشتی نویسنده شوی و حالا دیگر ذوقش را ، حالش را نداری؟یا شاید نویسنده‌ی بزرگی شده‌ای؟

بنویس نرگس زرد را بیشتر دوست داری یا رزهای سفید را ؟ یا مثلِ من هردو را ؟

ادم فضایی ابیِ من ، حتما برایم بنویس که هستی و من کجا گمت کردم ؟ اصلا یافته بودمت که گمت کنم؟

+برسد به دست او که نمی‌شناسمش !

۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۲۲ ۲ نظر

آدم های زندگیِ من.

دیشب که حالم خراب شد ،یکی دو ساعت لایو سپ رو دیدم و کلی خندوند منو ،مثل همیشه،طوری که غمها پرید.

 یلدا بود .حرف زدیم با هم ، دو ساعت یا سه ساعت .یادمه ساعتو نگاه کردم ، 4:30 بود و من حالم خوب بود .حال دو ساعت قبلش رو نداشتم. بهش گفتم یلدا ؟ تو رو نداشتم چی میشد؟ در نهایتم با صحبتاش به این نتیجه رسیدیم که ما ته هیچی نیستیم!

صبح طرفای 10 بود از خواب بیدار شدم و دیدم بیزکام پیام داده یه سوال میپرسم جدی و واقعی حقیقت رو بگو . گفتم چی شده که یهو صبح این پیام رو داده! گفتم باشه . گفت خوبی ؟ براش عین همیشه نوشتم : چطورم .و واقعا چطور بودم ! گفتم بپرس سوال رو خب .نوشت همین بود :)  گفت بدون که من همیشه هستم،هر وقت هر چی دلت خواست بگی ، بیا بگو و من فکر کردم کی میشه تئاتر "داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفور دارد رو ببینیم " .

یه جوری بگو آآآ انگار که میخوای بهم بگی چطورم :)

ظهر که شد دلم هوای هانا رو کرد ، بهش پیام دادم سلام خوبی؟ برام نوشت من خوبم . تو دیشب انگار خوب نبودی . همین جمله کافی بود که حالم بهتر و بهتر بشه .گفتم اره زده بود به سرم .

بارون بارید. انتهای بهار وایسادیم و بارون میزنه .

مستانه که مستِ خندهاشم :)  میگه یه ساعت بارونه بعد افتاب میزنه ، میفهمی حالمو؟ می فهمم حالشو . لبخند لبخند لبخند.

الان خواجه امیری داره میخونه : چه چیزی توو عمق چشاته که من یک نگاه تو رو به همه دنیا نمیدم ، که بعد از تماشای چشمای تو از زمین و زمان عاشقانه بریدم ...

حالم خوبه . حالم از وجود همچین آدمایی توی زندگی ام خوبه . از اینکه بلدن به داد برسن . بلدن یه کاری کنن که حال بدت از یاد بره .

دنیا خوب بلده افراد رو توی موقعیت هایی که باید، قرار بده. همه چی دست به دست هم میده تا نهایتا حالت خوب بشه 

+ ت تنها حرف الفباس که داره لبخند میزنه. من خوندم تُ و لبخند شدم ...

۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۸ ۱ نظر

اینجا همه چیز بر باد است !

من هیچوقت آدمِ سیاسی نبودم! حتی اونموقع که مهسا و نازنین و مبینا و زینب بحث میکردن که روحانی و اصلاح طلبا بهترن یا رییسی و اصولگراها  هیچوقت هیچ نظری نداشتم. من حتی 29 اردیبهشت 96 هم حق رای نداشتم ؛ اما اگر هم داشتم فکر نمیکنم رای میدادم! هیچی حالیم نیست از  سیاست و جناح بازی و هیچ ادعایی هم ندارم و نظری هم ندارم که کی بهتره، کی حق داره و کی نداره!اصلا نمیدونم این چیزایی که میخوام بنویسم هم ربطی به انتخابات ریاست جمهوری و این جور چیزا داره یا نه! گفتم من هیچی حالیم نیست از سیاست اما ... میدونم این روزا حالم بده از یه سری اتفاقا ! از یه سری تبعیضا . دیروز وقتی متوجه شدم اون طرح پله های قشنگ رو که من کلی باهاشون خاطره داشتم و هر سری ایستگاه توانیر پیاده میشدم و با ذوق میرفتم سمتشون رو کَندن ،حالم بد شد.هر کی این نوشته رو بخونه عین سارا با خودش فکر میکنه چهارتا پله که این حرفا رو نداره و این داره از کاه کوه میسازه! و منم هیچ جوابی برایاین  تفکرات و صحبتا ندارم فقط میتونم بگم وقتی یه سری خاطره رو ازت بدزدن،وقتی چیزی که حالت رو خوب میکنه و باعث میشه شده برای چنددقیقه ، دغدغه ها رو فراموش کنی رو ازت بگیرن ، توام باشی از کاه کوه میسازی.نوشته بودم من آدمِ لذت بردن از اتفاقای کوچیکم. همین پله های رنگی توی یه برهه ای از زمان حال من رو طوری خوب کردن که حاضر نیستم اون لحظات رو با چیزی معاوضه کنم واقعا.من این روزا حالم بده بخاطر ذهن های مریض و خبرهایی که آدم میشنوه و نمیدونه چجوری باید هضمشون کنه ، اتفاقایی که هم من و هم شماییکه داری این متن رو میخونی میدونیم فقط همین "یکبار"نیست . هزار بار دیگه این اتفاق تکرار شده و میشه و ماییم که بی خبریم .من این روزا ، من خیلی وقته که حالم خوب نیست ولی خوب بلدم بخندم به روی خودم نیارم .به قول عباس معروفی "توی این برف پر از کبکه."من اگه همه ی اون کبک ها نباشم ، نصفشون هستم.این من خسته اس از تبعیض، از گرفتن یه سری حق ها بخاطر واژه ی مزخرفِ "جنسیت" ، این من خسته اس از بی عدالتی و نامردی و گرفتنِ حالِ خوب از مردم . این من خسته اس از زندگی توی جایی که تماما اشتباهه .این نوشته برخلاف تمام نوشته های قبلی هر چقدر بیشتر بنویسم سبکتر نمیشم، تازه سنگین تر هم میشم از غم . پس بهتره همینجا نقطه بذارم. نقطه،ته خط!


+من حتی صدا نیستم که اینارو فریاد بزنم!

++چی میگی ؟! ما دیگه هیچی نداریم برای از دست دادن. 

+++به قول شیر کو بیکس : اینجا همه چیز بر باد است، اینجا جان و جهان مرا ربوده اند ، آرمان ها و آوازهای مرا ربوده اند ، مرا از بلندای برج به دار آویخته اند.

۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۲ ۲ نظر

گندم‌زاری شده‌ام!

نمی‌آیی و در چشم‌هایم گندم‌زاری آتش می‌گیرد ؛

خاموش نمی‌شود ، اشک می‌شود .

آرام نمی‌گیر‌د ، درد می‌شود .

می‌شوم غمِ گندمزاری از دست رفته در کنار جاده‌ای متروک در ظهر آن سال، نیمه‌های تابستان !

۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۰ ۰ نظر

بهار است هنوز !

بهار است هنوز و من موهای کوتاه‌ام را روی پیشانی‌ام میریزم و با دست آنها را مرتب میکنم.باد می‌آید و موهایم را ، دلم را بهم می‌ریزد . پارسال و سال‌های قبلش وقتی هوا اینطور آشوب می‌شد، وقتی آشوب بودم بلند بلند در خیابان ، در کوچه فروغ می‌خواندم" در کوچه باد می‌اید، این ابتدای ویرانیست" ولی نبود ! باران میزد و هیچوقت ویرانی نیامد . آن وقت بود که باید بلند و بارها سوره شوری آیه بیست و هشتش را تکرار میکردم "و اوست که پس از ناامیدی مردم باران می‌فرستد" ولی میدانی ؟! آن روزها این آیه را نمیدانستم و حالا میدانم.باران می‌بارد و من نمی‌دوم ، آرام راه می‌روم و به آدم‌ها نگاه می‌کنم که نمیگذارند باران غم‌هایشان را بشورد و سبکشان کند . آدم‌ها به اشتباه می‌دوند !باران گرفته ، باران بهاری و من نمیخواهم مسیری که داشتم می‌رفتم را به یاد بیاورم ، نمیخواهم ورودی مترو را پیدا کنم.

دیگر راه نمی‌روم ، می‌ایستم و در دلم کسی کمانچه نه ، ویولن می‌نوازد و می‌داند که من ویولن را بیشتر از پیانو و سه‌‌تار ‌و بقیه سازها دوست دارم.

باد می‌اید ، خیلی باد می‌اید .باران میزند .کلمات این نوشته از قطره‌ها جان می‌گیرند و دیگر هیچ چیز مهم نیست.

۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۰ ۲ نظر

من داستانِ همه دست‌های جهان!

من دختر کوچولوی لبه‌ی تمام جدول‌ها هستم که راه می‌رود و خسته نمی‌شود که نمی‌شود.

من گاهی پرنده‌ای میشوم که با ذهنش پرواز می‌کند و سیر نمیشود از اوج گرفتن. 

من تالاپ تلوپ پریده‌ام در چاله‌های پر از اب باران و هیچوقت نگران کثیف شدن لباس‌هایم نبود‌م.

احترام گذاشته‌ام به خط بین موزاییک‌های سنگفرش‌ها و با احتیاط ردشان کرده‌ام.

از تجربه کردن نترسیده و نمی‌ترسم. 

بانجی جامپینگم شاید ! هیجانم من ؛ هیجانِ خالص.

من "آیا رسید میخواهید؟-خیر" هستم به احترام درخت‌ها و طبیعت.

غمگینم گاهی و می‌شوم " یه دفعه خوب شد دیوونه بازیات"رستاک .

قدم هستم شاید ، عجیب دلم پر از امید و نور می‌شود با قدم زدن .

من داستانِ همه دست‌های جهانم . دست‌هایی که بوی خاکِ جنگل‌های شمال را دارند . 

من آدمِ نگاه و توجه به همه‌‌ چشم‌ها هستم ، چشم‌ها قصه‌گوی قصه‌های آدم‌ها هستند.

من یاد گیرنده لذت بردن هستم حتی از اتفاقات کوچک !

۰۸ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲ ۱ نظر

گذر زمان

یک ربع مانده به ٢ نصفه شب . 

آخرین شب خوابگاه در ترم ٢ .

گذر زمان .

غم تمام شدن هر چند موقت .

٢ ترم گذشت...

همین.

+چند لحظه بعد از ناپدید شدن سایه‌ها نوشت.

۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۸ ۲ نظر

چی شد که اینطوری شد؟!

میگم چرا اینطوری شد؟!

میگه خیلی چیزا یه طوری شد که نباید میشد ، این که دیگه جای خود دارد...

راست میگه!

۰۵ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۱۵ ۱ نظر