شاید جایی دیگر

من فرنگیس چشم‌هایش

من ، فرنگیس چشمهایش هستم ،

 همیشه دو دل، 

همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفته ام.

ایدین هستم

 که لابه‌لای کتاب‌ها ،

 در نیمه‌های شب ،

 در سکوت و خلوت ، 

خودم را جست‌و‌جو میکنم.

کلاریس هستم 

که در لحظات سخت کسی را تنها نمیگذارم

 و خودم تنها می‌مانم.

آلاله هستم ، 

آشفته و سردرگم که شور سال‌های قبل دیگر در من نیست.

ویکتوریا هستم ، احساسات قشنگ در لحظه‌ام را خراب میکنم.

من اللا هستم ، یک‌روز همه چیز را رها می‌کنم و میروم...


۰۴ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۳۲ ۳ نظر

با رفیق به سوی نور

چون من و تو میتونیم به همه اتفاقای غم‌انگیزمون هم بخندیم. چون من و تو یاد گرفتیم که پا به پای هم ناراحتیا رو جا بذاریم و به سمت نور حرکت کنیم.

چون من خنده‌های واقعی‌ام رو با تو تجربه کردم.

چون من و تو بدون نگرانی از قضاوتای بقیه بلند بلند قهقهه میزنیم.مثل امروز ؛ انقدر خندیدیم که بقیه گفتن چرا چشماتون خیسه و ما نفس نداشتیم حرف بزنیم.

چون من با آدمای کمی،  میتونم واقعیِ واقعی باشم و تو از همون آدمایی.

چون ملاکم برای انتخاب دوست تجربه‌ی واقعی بودن خودته باهاشون، تجربه تمام حس‌های خوب و حتی بده جهانه. تجربه‌ی دعواهایی که یه روز هم نمیتونن دووم بیارن ! تجربه‌ی رازهایی که فقط بین من و توعه.

ملاک من برای انتخاب رفیق ، اینه که بعد یکی دو ساعت ندیدنش، وقتی عکسش رو می‌بینی دلت تنگ میشه براش.

۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۷ ۲ نظر

خاطراتی که از سرمای کولر زنده میشن!

همیشه عطرا نیستن که خاطره ها رو زنده میکنن. الان که دارم می نویسم زیر باد کولر دراز کشیدم. سرمای این کولر کلی خاطره برام زنده میکنه.چند سال پیش که با حوری رفتیم همایش،مطب دندونپزشکی دوست بابا .کلاسای تابستون فیزیک ، آخرین روز مدرسه که با دکتر رسولی بیرون مدرسه وایسادیم و حرف زدیم.جلسه‌ی کنکور.پله‌های خونه مامان‌بزرگ.اون شب سرعین که گریه کردم و سونیا و سارا برای اینکه حال و هوام عوض شه گفتن بریم کافه.ظهرِ عروسی دایی.اون روز که کلاس زبان رو پیچوندیم و با حوری روی سکوی سمت راست حیاط نشستیم. ظهرای جنگلای شمال.تمام خاطراتم با هانا که همش تابستون و بهار بود.روزی که غزال دستبندی که همیشه میندازم رو بهم داد.یاد اون روز استارا که‌ اولین پست وبلاگم رو توی لاین پست کردم.یاد تمام شبایی که با لعیا سارا مرجان مهتاب نگین سونیا هانا تا ۷ صبح بیدار بودیم . یاد بادبادک هوا کردن اون عصر با بابا توی ساحل که هی میگفت یه طوری بدو که بادبادک بالا بمونه ولی من هیچوقت یاد نگرفتم و همیشه بابا مثل بقیه جاها اینجا هم برنده بود . یاد د‌وچرخه سواری شمال.یاد اون پیرهن مشهور من که از سینا گرفته تا سارا همیشه مسخرش میکردن ولی من دوستش داشتم.

می‌بینی آدم با چه چیزایی یاد خاطره‌هاش میفته؟

شاید ۱۰-۱۵ سال دیگه ؛ وقتی یه شب زیر سرمای کولر نشستم یه جایی بنویسم : یاد ماه رمضون اون سال، شبی که توو خوابگاهبا فرزانه و فاطمه ها و سارا خندیدیم و با عاطفه کلی بالاپایین پریدیم.یاد اون شب  ، طبقه دوم تخت . 

پ.ن : این متن فاقد ارزش ادبی است و صرفاً برای سبک شدنِ شخصِ نویسنده در یک نیمه شب ، چند لحظه پس از ناپدید شدنِ سایه‌ها نوشته شده است.

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۴۰ ۲ نظر

وقتی داشتی برای امتحان ریاضی ات گریه میکردی بهت گفتم یادته اون روز امتحان ریاضی داشتم،خراب کرده بودم اومدم خونه رفتم توو اتاق و تا شب بیرون نیومدم؟ چی شد نتیجه ی اون همه غم خوردن؟هیچی!

بهت نگفتم گریه نکن، ولی اینو گفتم که غمش رو نخور. گریه کن اگه دلت گرفته ولی غم

۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۵ ۰ نظر

منِ نصفه‌نیمه

آدمی شده‌ام نصفه‌نیمه! زندگی‌ام پر شده از کتاب‌هایی که نصفه خوانده و بعد رها شدند. درگیر ارتباطاتی هستم که نصفه‌اند ؛ هیچ تضمینی بر ادامه‌دار بودنشان نیست، همانطور که برای ادامه‌دار نبودنشان! رویاهایی که ساخته  شدند و حالا گمشان کرده‌ام! راه‌ها و سفرهایی که نصفه رفته‌ام و برگشته‌ام .احساساتم نصفه‌اند ، در من دوست داشتنِ مطلق نیست، درگیر خوشحالی‌های لحظه‌ایم ، غم‌های لحظه‌ای.آدم‌های زندگی‌ام نصفه‌اند ، آنجا‌ که باید باشند نیستند . 

من که آدم لذت بردن از همه‌ی اتفاقات بودم و دوست داشتن آنها در من بود. من که آدم نصفه‌نیمه‌ای نبودم هرگز...

-شاید تمام این احساس نصفه بودن موقت باشد ؛ امیدوارم که موقت باشد.-

۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۲۴ ۶ نظر

منِ جست‌وجوگر خودم

من که روزی بارانی در اردی‌بهشت تمام طول کوچه را با درخت‌ها دویده بودم و سبک نشده بودم .

من که یادم نمانده بود ابرها هم مانند انسان‌ها میتوانند هر شکلی باشند ، هر شکلی.

من که فراموش کرده بودم زندگی هوای بهار است و هیچ چیز پایدار نیست .

من که هیچوقت دُرنایی نشدم که غم را ، فریاد بزند.

من که نوشته بودم بوی شب دریای شمال از تمام حس‌های جهان تهی‌ام میکند و در سینه‌ام هزار اسب کاسپین جان میگیرند و می‌تازند .

من که گفته بودم بادبادک بازی هستم که با امید می‌دود.

من که هر پاییز و زمستانم با گل‌های نرگس میگذرد و تمام فصل‌هایم با بنفش‌ترین های دنیا.

من که پرنده‌ی کوچکی میشوم لا‌به‌لای کتاب‌ها.

من که مدت‌هاست در پیِ خودم هستم، در ساقه گل‌ها ، در خط سفید بین جاده‌ها ، در پل‌های هوایی جهان، در چوب گردو میزها و صندلی‌ها، در سنگفرش‌‌های جلوی تئاتر شهر ، در راهروی شبستان باغ کتاب ، در دیوارهای شعبه

ی اصلی لمیز . 

منِ جست‌وجو‌گر خودم هنوز خیلی چیزها را نمیدانم ...

من اما یاد گرفته‌ام غمی که امروز روی دلت سنگینی میکند، فردا برایت کمرنگ میشود.

۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۱ ۳ نظر

قوی باش !

من همونی‌ام که گذشته‌ی نه چندان دور تقریبا هر کی از راه میرسید بهم میگفت : ساجده قوی باش و ضعف نشون نده . محکم باش و بایست.و خیلی راحت اعتراف میکنم که بله، من آدم به شدت ضعیفی بودم. 

من همونی‌ام که این روزا به همه میگم لعنتی قوی باش ، منو ببین ، تقریبا هیچی نمیتونه ضعیفم کنه ، نمیتونه باعث بشه بشکنم ! قوی باش و بخند به مشکلی که پیش اومده . 

دیروز بهش میگفتم برای چی انقدر ضعیفی؟ نذاشتم و نمیخواستم گریه‌اش رو هیچکس ببینه، حتی خودش! 

بهش گفتم به خودت بگو مهم نیست و واقعا هم مهم نباشه برات . با این ناراحتی‌ات نذار بقیه فکر کنن ضعیفی چراکه این روزا قانونِ زندگی قوی بودنه . باید قوی باشی تا دووم بیاری.اینا شعار نیست ؛ حقیقت زندگیه که من توی ۱۸ سالگی‌ام بهش رسیدم. منی که با کوچکترین حرف میشکستم و نابود میشدم و گریه می‌کردم ، حالا شدم دختری که راحت از هر کس و هرچیزی میگذره ‌و خوشحاله که بزرگ شده . خوشحاله که حس میکنه تلاش‌هاش برای قوی شدن شاخه‌های وجودش جواب داده . البته اینم میدونم که علاوه بر تلاش‌هایی که بوده ، اتفاقات زندگی هم باعث این قوی بودنه شده.

۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۱ ۳ نظر

ذهن پر از حرف!

پُرم از نوشتن و نمیتونم بنویسم؛ ذهنم متمرکز نمیشه.
شاید بعداً نوشتمشون...

۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۲۲ ۲ نظر

ارغوان!

من ارغوان رو دارم ! کسی که ساعت دو شب برام می‌نویسه : یادت باشه فقط یه تو توی این دنیاست. فقط یه ساجده .تویی که برای بقیه فقط لبخندت و حرفای قشنگت و مهربونی‌ات می‌مونه و نه هیچ چیز دیگه‌ای.

من ارغوان رو دارم ؛ کسی که بهم میگه یادت باشه من هستم، همیشه. 

من ا ر غ و ا ن ی رو دارم که بهم یاد میده خودم باشم، یاد میده که توی این جهان فقط مهربونیه که می‌مونه، چیزایی می‌مونه که "تو" رو تو میکنه ...

ارغوان؛ دخترِ تمام بنفش‌های جهان بهم یاد میده خودم رو دوست داشته باشم با ماه نقره‌ای شبام💜

ارغوانی رو دارم که بیشتر عمرش رو کتاب خونده، نویسندگی کرده،یه بار ۱۸سالگی و یه بارم ۲۱سالگی عاشق شده؛ اهل سیاست نبوده و نیست و از اینکه یکی بهش بگه این کار رو نکن چون بنظر من زشته متنفره موهاش فرفریه و رگه‌های صورتی داره و مهمترین اینکه : هیچوقت ادعای هیچ‌ چیزی رو نداشته؛هیچوقت!


۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۴۱ ۳ نظر

برای نفیسه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۱