به تو گفته بودم: تو حزب بادی. پرسیده بودی«یعنی چی؟» گفته بودم«هیچی» و توی سرم ادامه اش داده بودم که گذرایی..
بودی و نبودی. بودنت، دلم رو آشوب میکرد و انگار که طوفانی که هیچوقت انتظارش رو نداشتم، به سمتم هجوم آورد، انگار که یه اضطراب شیرین ته دلم بود. تو بودی و می تونستی منو آروم کنی. تو بودی و می تونستی منو تا سر حد مرگ، بهم بریزی. تو جنگ و صلح بودی. نبودنت هم شبیه همه نبودنای دیگه آزار دهنده بود. انگار زندگی راکد بود، انگار نمیتونستم به هیچکس دیگه ای بگم دردم چیه.
خلاصه که تو حزب بادی عزیز من..
امروز هستی و فردا؟ نمیدونم. شاید باشی شایدم نه.
اینجا مال من. اینجا حالا مال من که دیگر به هیچ کجای دیگر تعلقی ندارم.
حالا حال قاصدکها را میفهمم، که چه عاشقاند و بی پروا و رها. چه عاشقاند به بادِ رهگذر، که میرقصند به سازش؛ تا انتهایی نامعلوم.
مهدیه لطیفی و بهنام شوشتری هر دو وبلاگ نویسان خوبی بودند که سالهاست نمینویسند. هر از چندگاهی به وبلاگهایشان سر میزنم و اخرین پست دُرد را نوشته پنج سال پیش و نوستالژی سالها بعد را نوشته دو سال پیش. و این غمگینم میکند. من آن روزها با نوشته هایشان زندگی کرده ام و حالا نبودنشان غمگینم میکند. این روزها همه چیز غمگینم میکند، به خصوص گذشته. گذشته دور و نزدیک.
صد و خورده ای روز از قرنطینه گذشته. دلتنگ شدم. احساسات کمرنگ و پررنگ شدند. عاشق شدم. شک کردم. دور شدم و نزدیک. دوره های افسردگی داشتم. نگران شدم و نگران ام شدند. بی دلیل سرِ ناهار زیر گریه زده بودم. با عصر جدید گریه کرده بودم. با رأی طلایی آریا عظیمی نژاد گریه کرده بودم. پشت تلفن برای ب گریه کرده بودم. دلم تنگه پرتقال من خواندم. طراحی کردم. سر شام گریه کرده بودم. چند هفته هر روز هر اپیزود فرندز را دو بار دیدم. بیخیال شدم. روی پشت بام، نصفه شب بغض کرده بودم. اشتباه کردم. از اشتباهم برگشتم. خیلی وقت ها، هیچ چیز به زندگی وصلم نکرد. گاهی همه چیز به زندگی وصلم کرده بود. از دست داده بودم، به دست؟ نمیدانم آوردم یا نه. به هر چه که به ذهنت برسد چنگ زده بودم که در تاریکی غرق نشوم، گم نشوم. به گل های زرد، به دیوارهای نزدیک پارک ساعی. به او. به شب قدر. به فلیبگ. به"میگذره"هایی که نگذشت. به رقص. به کشیدن رژ لب قرمز روی لب هایم. به گل صورتی بغل موهایم. به دست هایم که اشک هایم را پاک کردند.
صد و خورده ای روز است به همه چیز و هیچ چیز چنگ میزنم که دوام بیاورم.
دیگر حساب نمیکنم چند روز گذشته. چه فرقی دارد؟ روزها بیشتر از همیشه کش میآیند و عقربه های ساعت قدیمی خانهمان، شبیه آخرین سربازان شکست خورده یک ارتش، پایشان را روی زمین میکشند و راه میروند. احساس میکنم که دیگر صد و چهل و چهار کیلومتر از تو دور نیستم، انگار این فاصله ضربدر دو و یا حتی سه شده! انگار ریاضی هیچوقت دست از سرمان بر نداشته. این قرنطینه هر چه را که درست کند، کاری برای این همه دلتنگی نمیکند. حالا که دارم برایت مینویسم، روی پله دوم حیاط خانه نشسته ام و باد میپیچد توی شاخ و برگ های درختِ بی قرار زیتون روبرویم؛ آرام نمیگیرد و من چقدر حالش را میفهمم. صدای دلتنگی درخت انجیر همسایهمان را می شنوم. این قرنطینه هم از من، و هم از همه عاشقهای مهجور ماندهِ دنیا، درختهای بیدِ دلتنگی ساخته که پای رفتن ندارند. آخ اگر بدانی چقدر دلم میخواست پرنده ی کوچکی باشم و تمام آسمان را تا تو پرواز کنم و کنار پنجره اتاقت بنشینم و فقط نگاهت کنم. آخ اگر بدانی دلتنگی ام خط سفید ممتدی در آسمان آبی این روزها شده و تا تو ادامه دارد. و من دیگر دلتنگی هایم را اشک نمیریزم، دلتنگی ام میشود لاک قرمز روی ناخنهایم؛ میشود پانزده هزار قدم. و تو خوب میدانی که من اندازه هزار غروب بیروت دلم برایت تنگ است و من خوب میدانم که تو دلتنگیهایت را پُک میزنی و من آنقدر دورم که دیگر زورِ اشک هایم به سیگارهایت نمیرسد و خاموششان نمیکند.
حالا که دیگر روزهای زیادیست که از تو دور ماندهام، نصفه نیمه ام. نیمی که اینجا دارد برایت با بغض سنگینی در گلویش مینویسد و نیمی که دارد با تو در خیابانهای بی رحم آن شهر قدم میزند.
نیمی که هنوز زمستان مانده و نیم دیگری که با تو به بهار رسیده.
عزیزِ دور من، جهان بیرحمیست که من این چنین نصفه نیمه، با حجم عظیمی از دلتنگی، پشت پنجره اتاقم نشسته ام و در سرم، با تو در جهان زیبای دیگری گم میشوم.