شاید جایی دیگر

چند وقتی‌ است کمالگرایی را کنار گذاشته‌ام و دلم می‌خواهد فقط بنویسم و کلمات، پشت هم در دست‌هایم جاری شود.آخ دست‌هایم ... دست‌هایی که گرمایشان از تو بود. می‌خواهم برای اولین بار، اینجا از تو بنویسم. از دوست داشتن عمیق و شفاف‌ام. می‌خواهم بنویسم چقدر دنیایت با من زاویه داشت و چقدر احساساتت از من دور بود و با تمام این حرف‌ها، تو همانی بودی که باید. همانی که روزی به چشم‌هایش نگاه کردم و دلم شبیه مردمک چشم هایم از دوست داشتنت لرزید، بعد از سالها. 

تو برای من، همانی بودی که از این حس عجیبم به تو، به طبقه سوم خوابگاه فرار کرده بودم و هق هق ام از پله ها پایین رفته بود و مرا لو داده بود

۱۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۰ ۰ نظر

من، همینقدر غیرمنطقی و غیرموجه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۷

می‌گوید دوستم دارد

میگوید دوستم دارد، هیچ نمی‌گویم. می‌گوید دوستم دارد چون همیشه حرفایی میزنم که حالش خوب می‌شود. 

نمی‌توانم بهش بگویم واقعیت همیشه دورتر از تمام حرف‌ها قشنگی است که من می‌زنم. 

نمی‌توانم بگویم من بیرونِ ذهنم رنگ های روشن جریان دارد و درونم اما... 

درون جان و جسمم، انگار آدمی نابینا نشسته و تاریکی محض است.

انگار من پارچه سفیدی هستم، که روزی زنی شاد، با آواز مرا روی بندِ آبی رنگ پشت بام رها کرده است و دیگر هرگز باز نگشته.

درون من غمِ شب اولی است که مادری چند ساعت قبل بچه اش را با دست‌های خودش خاک کرده و مجبور است فردا‌ صبح، روزی عادی را شروع کند.

گاهی این هاله رنگارنگ اطرافم کنار میرود و خودم می‌شوم. خودی که غمگین و خسته است و تمام بافت های بدنِ به ظاهر شادم را کنار زده و خودش را بیرون انداخته.

من از دوست داشتن آدمها گریه کرده‌ام. از تنفر گریه کرده ام. از درد و عصبانیت و از دست دادن هم.

حالا دیگر درونم کویر لوت است. اشکی ندارم که به حال خودم گریه کنم. میدانم روزی خشک خواهم شد و می‌شکنم و هیچکس هیچ جا نمی‌نویسد دختری از غم و اندوهِ درونش که هیچوقت اشک نشد، خشک شد و شکست.

۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۰:۱۴ ۴ نظر

تکرار نمی‌شوی دیگر، نه؟

میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 

مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.

بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.

میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۰ ۱ نظر

من اگر جای تو بودم

میترسم. از اینکه بعضی آدمایی که دوستشون ندارم، عزیزِ چند نفردیگه‌ان.

از اینکه من عزیز یکی باشم و مورد نفرت یکی دیگه بیشتر می‌ترسم.

امشب که دارم می‌نویسم جهان پیش رو‌ ام پیچیده ترین مسئله ایه که همه چیزش به هم مربوطه. 

امشب من خودم رو جای تمام آدمایی که ندونسته قضاوتشون کردم و آدم بدی خوندمشون گذاشتم و از خودم بیشتر از اون آدم ترسیدم. ترسیدم از اینکه تمام احساسایی مثل خشم و غم و تنهایی و غیره‌ای که اون شخص داره رو، منم دارم. 

 از اینکه ناخواسته کسی رو آدم بدی دونستم و حواسم نبود که اون شاید قهرمان یه داستان دیگه باشه.

کاش یادم بمونه اگه من یکی رو دوست ندارم، به این معنی نیست که اون آدم بدیه.

کاش یادم بمونه که ما از زندگی آدما چیزی نمی‌دونیم.

بیاین فقط دعا کنیم برای خوبی آدما و مهربونیشون.

۲۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۱۰ ۱ نظر

سیگارهای کشیده نشده

نیاز دارم پنج شیش تا نخ سیگار پشت هم روشن کنم و به هیچی فکر نکنم ولی مشکلم اینه که من سیگار نمیکشم.

۲۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۸ ۳ نظر

سالها بعد که مادری سی و چند ساله‌ام

عصر جمعه است. بنان می‌خواند "تنها تویی، تنها تویی در خلوت تنهایی‌ام."
و من انگار مادری هستم سی و چند ساله، در آشپزخانه ای که لبه پنجره اش پر از گلدان‌های رنگی است. و من با وسواس، رومیزی گرد کوچک روی میزی که از سال‌های دور آمده است را بارها مرتب می‌کنم و برای عصرانه شیرینی کودکی‌هایم را درست می کنم. 
آرد و شیر و خاکشیر و تخم مرغ و محبتی که از آن روز‌ها برایم مانده.
سال‌ها بعد که مادری سی و چند ساله‌ام، آرام‌تر شده ام و سازگاتر و از لجبازی‌های دختر ۱۹ ساله فاصله گرفته‌ام ولی ناخن هایم هنوز لاک قرمز دارند.

شبیه دختر ۱۹ ساله این روزها.

۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۴ ۱ نظر

انرژی خوب زیاد می‌خوام.

نیاز به انرژی خوبِ زیاد دارم. خیلی زیاد.

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۱ ۱ نظر

تو عزیز من بودی و نبودی.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۷

یادمون میره، نه؟

باخت همیشه غم انگیزه. حتی وقتایی که همه بهت میگن تو تمام تلاشت رو کردی و نشد که بشه.
اون موقع فقط خودت می دونی که باخت دادی.
هیچوقت منکر غمگین بودنش نشدم و نمیشم.
اما ما خیلی وقتا به در بسته خوردیم و هیچی عایدمون نشده، ولی یادمون رفته.
ما تمام باختا و بردا و هر چی که فکرشو کنی رو یادمون رفت.
اینم شبیه همه قبلیا.
دوباره شبا میخوابی و صبا با صدای پرنده ها بیدار میشی و زندگی جریان پیدا میکنه.
واقعیتش رو بخوای، جهان اونقدر بزرگ و پیچیده اس که تو و مشکلت خیلی توش گمید.
زندگی جریان خودشو داره، بدون توجه به اینکه تو خوشحالی یا ناراحت.
 که اگه اینطور نبود هیچکس دووم نمیاورد.
میخوام بهت بگم گاهی وقتا واسه اتفاقایی که میفته تو هیچ کاری ازت برنمیاد.

پس آروم وایسا یه گوشه و تماشا کن بعد راهت رو بکش برو و فراموش کن.

۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۶:۳۷ ۲ نظر